نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

این روزها

بزرگتر که بشوم خیلی حرفها برای گفتن خواهم داشت....برای دختر یا پسری که خواهم داشت...حتی اگر هیچ وقت مادر نشوم حتما کودکی را بزرگ خواهم کرد فقط برای اینکه این حرفها را برای او نگه داشته ام....

این روزها٬روزهای بعداز دلهره امتحان کذایی٬روزهای آرامش کذایی بعد از امتحان٬ذهنم بسیار میچرخد....درگیر است....میدود٬میخورد زمین و بعد خسته . خاکی که از زمین بلند میشود به پوچی میرسد.....

این روزها دوست دارم اول فروردین ۱۳۸۴ باشد تا من اینبار به یک بچگی٬ نه! به یک سادگی٬نه! به یک حادثه تن نسپارم....

این روزها خیلی نگرانم....نگران روزهایی که گذراندم....نگران روزهایی که باید بگذرانم...نگران آینده ای که نمیدانم باید بخواهمش یا نخواهمش؟!!

این روزهایی که میگذرند نمیدانند که لحظه لحظه شان چقدر سنگین میگذرد....چقدر شانه هایم ناتوان است  از کشیدن طلوع و غروبی که مدام تکرار میشوند

این روزها به روزهایی فکر میکنم که به این روزها فکر میکردم....به گذشته نزدیکی که میپنداشتم این روزها شیرین خواهند بود.....اما نبود...

این روزها به روزهایی فکر میکنم که به این روزها فکر خواهم کرد....به آینده ای که نمیدانم آیا خواهم پنداشت این روزها شیرین بودند یا نه؟

بزرگتر که بشوم به کودکی که بزرگ خواهم کرد خواهم گفت زندگی هرجور دلش میخواهد خواهد گذشت.....