نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

چکار کنم.............................وقتی عقل و منطق در مقابل عشق قد علم میکنند؟!!!

این روز ها تمام میشوند

این روزها تمام میشوند قطعا..........فقط خدا کند به مرز استیصال من نرسد

به نظرم انترنی از آدم بروس لی یا چنگیز میسازه تا دکتر........

نباید

یازده روز میگذره....دیگه به اینکه ممکنه ازش خبری بشه فکر نمیکنم...فقط منتظرم یک ماه تمام بشه تا بدون اینکه قانونی رو شکسته باشم بهش بگم آدرس بده تا اون گوشی زاپاست رو واست پست کنم.

شنبه کشیکم...تو پاویون روی تخت دراز کشیدم و دارم برنامه هزار راه نرفته رو میبینم...احساس میکنم تمام جملات گویندگان خطاب به منه.... منطق زندگی...ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه...در عین اینکه دلم واسه رویاهایی که داشتم میسوزه از اینکه مجبور به انتخاب راه منطقی شدم احساس رضایت میکنم....

ساعت ۲۰:۲۰.موبایلم زنگ میزنه....درسته شماره خونشون رو پاک کردم اما مگه میشه اون شماره رو از یاد ببرم....نمیدونم باید جواب بدم یا نه...جواب میدم....بفرمایید؟

میخواد منو ببینه...میگم هنوز یک ماه نشده....میگه بلده تا سی بشمره....میگم چکار داری..میگه بهت میگم...فردا کجایی؟ فردا تا ۶ عصر کلاس دارم.میام جلوی بیمارستان دنبالت.باشه تا ببینم چی میشه....پس بهت زنگ میزنم....

یکشنبه...منتظر خبری هستم ازش....زنگ نمیزنه...کفری میشم....با گلی حرف میزنم...قراره سر تصمیمم باشم....نه نباید باز گول بخورم...اصلا شاید میخواد کات کنه اساسی....اما منتظرم..گلی میگه قیافه ات که داد میزنه میخوای گول بخوری آخه یه کم دوست دارم ببینمش....اما نباید....

شب ساعت هفت...کوچه دعوتی....توی اون رنو که کلی خاطره باش داشتم....نگاهم به روبرو ...میترسم اگه نگاش کنم یا گول بخورم یا واسه همیشه متنفر بشم....نگاش نمیکنم....حرف میزنیم...من نمیخوام و اون مهلت میخواد...من تصمیممو گرفتم و اون میخواد تصمیمشو بگیره....آخرین جمله ام اینه: دیگه خیلی دیر شده....در ماشینو محکم میبندم و میام...

نمیدونم تصمیمم درسته یا نه....میدونم مامانم خیلی خوشحال میشه....اما یه جای قلبم لنگ میزنه...امان از این روزگار...

 

تمام محاسبات تمام کسانی که فکر میکردند این وضعیت یه هفته هم دوام نمیاره بهم ریخت....دیروز یک هفته از آخرین روز با هم بودن ما گذشت .....من دیگه منتظرش نیستم.....

خیلی برام عجیبه که انقدر اتفاقات مهم طی مدت کوتاهی افتاد.تقریبا ده روز پیش قرار بود دوستیمون رو ثخفیف درجه بدیم و بشیم دوتا دوست ساده اجتماعی...اما اون نذاشت...خوب منم نمیخواستم...بهش عادت کرده بودم ...البته الان نمیدونم دقیقا اسم احساسم به اون چی بود...خودم فکر میکردم دوستش دارم اما اون بهم گفت حس میکنه که من عاشقشم....میگفت کور که نیست...و من نمیدونم دقیقا حسم به اون چی بود...من باهاش راحت بودم دلم واسش تنگ میشد و از با اون بودن لذت میبردم....

بگذریم...نذاشت گفت نمیتونه گفت نمیتونه تصور کنه و ما شدیم مثل قبل شاید هم با دوستی شدیدتر

قرار شد به مامان زنگ بزنه و باهاش صحبت کنه و به اصطلاح راضیش کنه ...هرچند من بعید میدونستم مامان به این سادگی شرایط اونو بپذیره....

سه شنبه اون روز کذایی....صبخ بعد از کشیک آمد دنبالم دم بیمارستان...تو راه چیزی نگفتیم....فقط اون گفت اضطراب دارم....منم گفتم طبیعیه اما به خودت مسلط باش

ساعت نه و نیم صبح....چای و بیسکوییت....و تمرین برای صحبت با مامان ....یه چیز عجیب میگه...میگه تردید دتره...میگم پس زنگ نزن...حرف میزنیم و اون میخواد زنگ بزنه....

ده و نیم...تلفن ....مامان پشت خط....من مدام دور میزها قدم میزنم دستهام توی جیب پالتومه...درجه پکیج رو ۳۰ اما من احساس سرما میکنم....سلام خانوم....بله بله حتما من مهندس....من شرکت....من پسر ...بابام...مامانم....احساس میکنم داره بد  حرف میزنه...بهش گفته بودم مامان در مقابل حرف  محکم   مجاب میشه اما به نظرم اون زیاد قاطع نیست....اون نمیگه چقدر من واسش مهم هستم یا حاضره به اون معیارها برسه....اون خیلی منطقی میگه من تلاشمو میکنم....

چی شد؟خوب بود....گفت باید منو ببینه...مطمئنی؟...آره احساس میکنم خوب بود

بیرون...ناهار همبرگر....قرار زندگی آینده...تو همه چی با هم باشیم...با هم...شادی و غم....اوج و سقوط...همه چی....همه جا...همه وقت.....آره  آره من و تو تا همیشه....نگام میکنه...میخوام ببینم خانومم چه شکلیه.....یه چیزی تو دلم میشکنه و دلم غنج میره...مثل جوجه ای که تازه از تخم بیرون آمده....

عصر کلاس شنا....قلپ قلپ آب میخورم ...اما مهم نیست ....بلاخره داره اوضاع درست میشه و همه چی سرو سامون میگیره....

رختکن...سریع موبایلمو چک میکنم....مامان زنگ زده....اونم پیام فرستاده چه خبر؟...به مامان زنگ میزنم مامان همه حرفاشو میگه....اینم میگه که آنی این در اندازه تو نیستها....تو لایق بهتر از این هستی...منم میگم مامان اونی که من شناختم از این حرفا بهتره حالا صبر کن

بهش زنگ میزنم میگه صبر کن از خونه باهات حرف میزنم....زنگ میزنه...ناراحته....از حرفای مامان ناراحته....مامان در مورد آدمای دیگه ای که من ردشون کردم بهش گفته....بدش اومده یا ترس برش داشته یا کم آورده نمیدونم اما.....ناراحته....و مثل همیشه که ناراحته زود میخوابه

صبح چهارشنبه....ساعت هفت تو بخش خون....یه پیام میاد...سلام صبح بخیر...خوشخال میشم.... بهش زنگ میزنم در دسترس نیست ظهر بهش میگم میخوام ببینمش....باشه ساعت چهار میام دنبالت

ساعت پنج و نیم تو ماشین نشستم...سی دی سامی یوسف رو که خوشم اومده میذارم ...میگم ببین چقدر قشنگه....میگه میشه کمش کنی....پارک میکنه پیاده میشه تا از عابر بانک پول بگیره....دستگاه خرابه...بنزین نداره....پمپ بنزین...کیف پولمو میدم دستش ۲۶۷۰ تومن توشه و متاسفم که موقع آمدن چک نکردم و پول کم دارم....با ۶۷۰ تومن راه میفتیم....یه عابر بانک دیگه....پول نداره....

بعدی خدارو شکر سالمه و ما راه میفتیم....دنبال یه پیتزایی ارمنی تو کریمخان ...پیدا نمیشه....و ما میریم جایی که اولین بار با هم حرف زدیم...دم در میگم چه زود گذشت....میگه یکسال و هفت ماه و شش روز و ...من میگ دوساعت

میگم میخوای در مورد سخت افزار حرف بزنی یا نرم افزار...و اون از چیزی میگه که تا خالا نگفته و من میترسم و ناراحتم و عصبانیم و درمانده ام و نمدونم چی بگم

از حس دوتاییش نسبت به من...از اینکه میترسه کم بیاره

من نمیدونم چی باید بگم...برمیگردیم...یه کم ناراحتم اما فکر میکنم از خرف مامان ناراحت شده داره خودشو لوس میکنه....شب زنگ میزنه....چه حرفهایی شنیدم...گریه هم کردم...هق هق اون رو هم شنیدم.....قرار شد تا یک دی هیچ رابطه ای بین ما نباشه تا اون با احساس دوگانه اش کنار بیادو من میپذیرم اما همان موقع هم میدونم که دیگر دوست ندارم ببینمش....میگم خدا به همرات...میگه با نفرینهای تو؟میگم اصلا....چرا نفرین؟بلاخره روز گاری بود که سپری شد....گوشی رو میگذارم و اشکهام سرازیر میشه...بدون مسواک میرم تو رختخواب....سرم رو به دیوار....گریه میکنم....فکر میکنم چه جالب آخرین شام در مکان اولین روز آشنایی....شاید هم عمدا اینکارو کرد....شاید هم.....به هر حال خودم رو قانع میکنم

صبح ساعت یه ربع به شش....بجنبم باید هفت توی بخش باشم ...فکر میکنم روزهای بدون اون شروع شد....باید پرشون کنم....بعد از مدتها یه صفحه قرآن میخونم ...تموم شماره هاشو از لیست موبایلم پاک میکنم....

ساعت هشت صبح....نمونه مغز استخوان یه بیمار رو به پاتولوژی میبرم...گوشیم زنگ میخوره....شماره خونه اونه...یادم رفته اینو پاک کنم....آنتن ندارم و قطع میشه....قول داده بود هیچ تماسی نداشته باشیم...تعجب میکنم...لیست تماسو چک میکنم....شماره نیست....حتما اشتباه کردم....شماره خونه شو هم پاک میکنم....

نمیدونم باید منتظر تماسش باشم یا نه؟نمیدونم جوابشو بدم یا نه اما دیگه برام سخته بازهم تحملش کنم

خدایا به امید تو.....