نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

کوچ

میخوام از اینجا برم

دیگه یک روح تنها نیستم

حالا همسری هستم که با زندگی تنها شده...میخوام از زخمهای بال کبوتر بنوسم...از آرزوهای نیمه تمام از رویاهای خیس....

خداحافظ روح تنها.....خیلی دوست داشتم تا وقتی که خود خودم بودی  

کاش یه جایی بود که میشد داد زد...فریاد کشید....با صدای بلند گریه کرد....قهقهه زد....

مغزم دچار ادم ۸پلاس شده.....پرشده از  چراها واما ها و اگرها و ای کاشها و شایدهاو....

پرشده از حسرتها و پشیمانیها و افسوسها

دلم فراغت ذهن میخواد

دلم تنهایی میخواد

دلم ولو شدن رو کاناپه کنار پنجره و خیالبافی با تکه ابرهای تو آسمون رو میخواد

دلم بی خیالی میخواد....حقیقتا از زندگیم خسته شدم یک انهدونیای واقعی....دپرس نیستم اما هیچ لذت ژرفی تو زندگیم حس نمیکنم....همه خوشیهام شده مقطعی و سطحی...هیچ قلابی نیست که من با عشق بهش آویزون بشم و از تاب خوردنم لذت ببرم و فکر نکنم که کی دستم خسته میشه و من از قلابم میفتم

بعید نیست به همه چیز پشت پا بزنم...کاش میشد رفت یه جای دور.....

کاش یه جایی بود که میشد داد زد....گریه کرد....نفس کشید...و پشیمون نشد

 بانوی روزهای لبخند دلم برات تنگه هزارتا

ایشالا هرجا هستی خوش باشی.....

رحم کن

گریه میکرد و وقتی بش گفتم به جای گریه بشین تعریف کن واسم چی شده تا شاید آروم بشی انگار که هزار سال باشه حرف نزده باشه شروع کرد.......خلاص اش اینه:

ما با هم خیلی مشکل داشتیم اما یواش یواش سعی میکردیم حلشون کنیم.....من فکر میکردم عشق بین ما خیلی قوی باشه.....فکر میکردم میفهمه اونچه منو پایبند رابطه مون کرده احساس محبت بین ماست حس اینکه اون منو دوست داره و هرکاری میکنه تا محبتمون حفظ بشه.... که من شاد بشم

اما دیشب سر یه بحث احمقانه گفت و بارها تکرار کرد که اشتباه کرد که به من زنگ میزده

اشتباه از من بوده که گول همچین آدمی رو خوردم.....

اون رو با غم عجیبش تنها گذاشتم و باور کردم که گاه ما ادمها چه موجودات خبیثی میشیم

اونکه یه وقتی تنها کسم بود

تنها پناه دل بی کسم بود

تنهام گذاشت و رفت از کنارم

از درد دوریش من بیقرارم

خیال میکردم پیشم  میمونه

ترانه عشق واسم میخونه

با اینکه رفته اما هنوزم

از داغ عشقش دارم میسوزم

فکر و خیالش همش باهامه

هر جا که میرم جلو چشامه

دلم میخواد تا دووم بیارم

رو درد مرگش مرهم بذارم

اما نمیشه راهی ندارم

نمیتونم من طاقت بیارم

خدایا بابامو میخوام.....هنوز شونه ای به مهربونی اون واسه گریه هام پیدا نکردم

خدایا........................

 

 

 

استرس

صبح که پا میشم سرم درد میکنه....یعنی مفصل تمپورومندیبولارم درد میکنه...میدونم دلیلش چیه....فشار مداوم دندونهادر خواب.... بروکسیسم یا همون دندان قروچه عامیانه....دلیلشم که معلومه....استرس زیاد....دلیل اونم معلومه...نگرانی بابت آینده ای که خیلی از مسائلش استرس زا شده....و از دست منم کاری بر نمیاد....

کلا زندگی امروز یعنی شناور بودن تو دریایی از مسائلی که بار روانی زیادی رو ذهن و آرامش اون میذاره

امتحان دستیاری....پایان نامه....رفرانس های عوض شده....مامان تنها ....مسائل حقوقی و ارث و همه چرندیات مرتبط با اون....سرگردانی در باره جابجا شدن یا نشدن یا اصلا توان جابجایی....دور بودن از همسر.... محدودیت انتخاب ....خلاصه باید ذهن فولادی و صبر ایوب داشت تا این مسائل تموم بشه

البته خدای مهربون که بنده اشو تنها نمیذاره....پس امیدبه خدا میرم به جنگ مشکلاتوووبالاخره یه چیزی میشه

من متولد شدم

دیروز من ۲۵ ساله شدم

به همین سادگی

و با تصمیماتی که گرفتم در زندگی مشترکم برای دومین بار متولد  شدم

امیدوارم خدا به ما کمک کنه تا دیگه بحران سازی نکنیم

دیروز به من خیلی خوش گذشت.....ازش ممنونم....از حامد عزیزم....دیروز آغوش اون گرمی دیگه ای داشت.....

امروز از خدا خواستم ما رو برای هم حفظ کنه....به همین سادگی

این روزها واسه یکی از عزیزترینهای من روزهای به یادموندنیه...روزهای انتظار یک عزیز ....یک عشق.....خیلی واسش خوشحالم...امیدوارم دیگه از هم جدا نشن و هر جا هستن در کنار همدیگه و سالم و شاد و عاشق باشن و قدر با هم بودن رو بدونن...همونطور که هجران نتونست بین دلهاشون فاصله بندازه وصلشون هم با شادی بیشتری همراه باشه

خدایا شادیهامون رو تو همین سادگی هامون قرار بده........آمین

شوک

سال جدید رو با شوک شروع میکنم

شوک عدم تمایل حضور دو  عزیز  خانواده در مراسم نو عید

شوک عدم حضور یک عزیز خانواده در مراسم نو عید

شوک تحویل سال ناگهانی

شوک حس کردن نبود یک پدر در هنگام تحویل سال٬ شوک نبوسیدن گونه های یک پدر٬ شوک بوسیده نشدن پیشانی یک دختر توسط یک پدر

شوک بوسیدن گونه های پیر شده یک مادر

شوک ریختن اشک به جای خندیدن

شوک دیر آمدن یک همسر

شوک دلتنگی غیر قابل کنترل هنگام جدایی از یک مادر

شوک رفتن به سفر بی پدر

شوک گریستن در سفر بخاطر حس غم تنهایی یک مادر(نیدونی اینو وقتی حس کردم که فکر کردم تمام این زیباییها و خوشیهای سفر برای من که بی همسرم به سفر رفتم اگه خدا بخواد قابل تکراره....اما مادر من تمام لحظات سفر رو میگروند بدون امد اینکه روزی با همسسرش باشه)

شوک حس اینکه هنوز از طرف همسرت یک شخص غیرقابل انکار و کنار گذاشتن نیستی حس اینکه بی تو باشه و بی تو خوش بگذرونه

شوک یک دعوا

شوک دادهای مدام که هنوز توی سرت تکرار میشن

شوک بغضی که مدام گلوتو فشار میده وبارها خودشو به چشمات میرسونه و جاری میشه

شوک اینکه فکر کنن تموم این ناراحتی ها با یکه بوسه حل میشه

شوک باور اینکه گذشته ها چه خوب بو د و چه زود گذشت شوک حضور در یک مهمونی در کنار کسی که فکرشو هم نمیکردی ببینیش

و درآخر شوک عوض شدن منابع امتحان دستیاری که ضد حال خوبی تو مهمونی بود 

امسال عجب سالی بشه واسه من!

شاید پایان

وقتی فکر میکنم یه روزی مجبورم با این روح تنهام خداحافظی کنم غصه ام میگیره.....این دنیایی که روحش و خالقش و خداش و خواننده اش منم.....این نوشته هایی که نه به قصد خونده شدن توسط دیگران و شنیدن نظراتشون روی صفحه سفید کاغذ مجازیم اومدن....که بخاطر سبک شدنم از بار احساساتی بوده که بدجوری روح تنهامو دستخوش غلیان کردن.....چه شادی و چه غم.... گرچه بنظر میرسه بیش از اون که از شادیهای زندگیم نوشته بشه از غمها و سختیهاش بوده...شاید بخاطر اینکه همیشه میتونی از شادیهات واسه دیگران بلند بلند تعریف کنی اما زخمهای دلتو نمیتونی نشون هرکسی بدی....و فقط تعریف کردنشون توی گوشه تاریک واسه سیاهی شب و خاک کردنشون زیر خاکستر اشکه تو رو از تحمل بار غم رهایی میده...

بهرحال ممکنه خط پایان این نوشته ها هم نزدیک باشه....هرچند میدونم نه واسه کسی مهمه که این دلنوشته ها بودن یا نه٬ نه واسه من مهم بود که کسی به این پریشان گویی ها علاقمند یا نه!که اگه بود اینجا خانه خلوت یک روح تنها نبود......امیدوارمنظرش عوض بشه و حس نکنه این وبلاگ در مقابل اونه و نه کنار اون....

خدا خودش مارو هدایت کنه و بهترینها رو برامون رقم بزنه

مرور گذشته

پیش درآمد ۱:امروز خبر بدی شنیدم.....تا ۶ماه دیگه از حقوق بابا خبری نیست....یعنی همون آب باریکه حقوق فرهنگی هم تا معلوم شدن اوضاع انحصار وراثت تعطیله....مامانم خیلی گرفته است....این روزا خبرای بد کم نیست....

پیش درآمد ۲:امروز داشتم خرت و پرتای قدیمیمو جمع میکردم...رسیدم به چند کارت با امضای سارا سعادتی....هروقت خواستم این کارتا رو دور بریزم نتونستم....نه اینکه علاقه ای به صاحب کارت که برادر یکی از مریضام بود و این کارتا رو با اسم جعلی به خوابگاه ما میفرستاد داشته باشم نه!!!!اما  عشق یکطرفه اون همیشه واسم عجیب و شاید کمی ترحم انگیز بود.....شاید حامد هم نسبت به کارتهایی که من بهش دادم همچین حسی داشته باشه....جالب اینکه من که انقدر عاشق کارت دادن و کارت گرفتن هستم همچین چیزی ازش نگرفتم....شاید اون دوست نداره....

پیش درآمد ۳:اگه روزی صاحب دختری بشم همسرش رو خودم انتخاب میکنم تا هر وقت دلش از اون گرفت بیاد و شکایتشو به من بکنه....اینطوری اگرچه شرمنده دخترم میشم اما خیالم راحته که دخترم حرفاشو میتونه به یکی بزنه...نه مثل من که دارم توی خودم میسوزم اما هزار حرف دروغی از یه حامد خیالی واسه مامانم گفتم....چون میدونم که شکایت از همسر جفاکارم یه جواب بیشتر نداره.....خودت خواستی!

۱۴ فوریه ۲۰۰۶

چند روزه که با شوقی وصف ناشدنی واسه خرید کادو واسه حامد تو فروشگاهها میگردم و آخر یه چیزی میگیرم....ولنتاین اون سال فکر کنم ۳ شنبه بود....ساعت حدود ۶ عصر دوشنبه ۱۳ فوریه به من زنگ زد که من دم درم بیا پایین.....و وقتی دیدمش یه پاکت گذاشت جلوم...قلبم گفت نه حامد اینکارو نکن آخه فهمیده بود قضیه چیه....گفتم این چیه...و اون گفت مگه نمیدونی امروز چه روزیه....تو دلم گفتم آخه چقدر منو هالو حساب کردی و زبونم گفت اون فرداست....گفتم خب منم فردا ازت میگیرم...گفت نه آخه فرداتولد سیماست نیتونم بیام...و من فکر کردم همین مراسم احمقانه ای که امشب به پا کردی رو هم نمیتونی فردا اجرا کنی؟و زبونم هیچی نگفت و دلم شاکی شد و منطقم گفت تو که جایی برای او نداری....خواهر کجا و تو کجا.و با دلخور ی اسب آبی که دو تا قلب ۴ خونه قهوه ای رو سینه اش دوخته شده بود گرفتم...اولین ولنتاین من در یک ماشن برگزار شد و بدون هیچ قلب قرمز و شکلات و کلام عاشقانه ای و نه حتی نگاه دوستانه ای...مثل چیزی که باید اجرا میشد اما چطوری اش مهم نبود

اواخر سال 84

ما با هم دوست هستیم گمانم کمی همدیگر را دوست داریم موقع تحویل سال بیاد هم خواهیم بود و او پیراهنی که من برایش خریده ام را خواهد پوشید و برای من خواهد نوشت امیدوارم این آخرین دوری من و تو باشد (نمیدونم چه سری تو این آرزو هست که برآورده نمیشه)

14 فوریه 2007

میگه بگیرش من اینو واسه تو خریدم میگم نه نمیگیرمش....گرفتن اون یعنی ما حس عاشقانه ای نسبت به هم داریم و من حتی مناسبت دوستانه ای هم بین خودمون نمیبینم.من باید فراموشت کنم و  تو هم یه فکر دیگه ای بکن......دومین ولنتاین ما هم به دلخوری گذشت اما این بار ناراضی نیستم بعد از حادثه آذرماه دیگه نمیتونم حس قبلیمو احیا کنم

اواخر سال 85

احتمالا گول خورده ام که امسال عید هم به یاد او سال را نو میکنم و جایش را کنارم خالی میبینم...گول چشمان ساده و صافش را که به نظرم هچی چیز صادقتر و مهربانتر از آن نبود(همان چشمانی که حالا به روی تمام گذشته شیرینمان بسته شده است)بهر حال دعا میکنم سال خوبی برای او و من باشد

۱۴ فوریه ۲۰۰۸

من سیاه پوشیده ام و در راه رفتن به سر مزار پدرم هستم.....عشقم و همسرم فرسنگها از من دور است...کاش فقط جسمش دور بود حس میکنم قلبش نیز از من دور شده..دوشب پیش با هم دعوای تلفنی داشته ایم و ۲ روز است که از او بیخبرم....خدا را شکر میکنم که حامد این شرایط را نداشته است که حال مرا درک کند....در این گیر و دار پیامی از او میرسد:دوست نداشتم تنهایت بگذارم.سومین ولنتاین ما هم با اشک وآه برگزار شد...با بغض و غصه....هرچند همه فکر میکنند اگر پدرم رفت لااقل همسری هست که جای اورا بگیرد و تکیه گاهم باشد...اما.....قلبم تند میزند....میترسم

و اینک اواخر سال ۸۶

این مدت هر چه ناسزا بلد بودم نثار این سال کرده ام...سالی که اگرچه میپنداشتم بهترین و زیباترین سال عمر منست اما به بدترین سال زندگیم تبدیل شد....پدرم را خدا از من گرفت و عشق همسرم را نمیدانم کدام جادوی ساهی باطل کرد....این روزها گریه از چشمانم دست برنمیدارد....

زمان بدی را برای تادیب و آموختن اصول عاشقی انتخاب کردی......