نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

سخته....خیلی خیلی سخته....دلم میخواد بدون اینکه بخوام براش توضیح بدم بفهمه....اما نمیفهمه......میخوام به قول خودش خودجوش این مساله حل بشه اما نمیشه.....و من دیگه قصد ندارم بهش توضیح بدم......نمیخوام دوباره خودمو تا حد حرفای احمقانه پایین بیارم...نمیخوام دوباره متهم به انجام حرکات نمایشی سایکوتیک بشم......نه نمیخوام

نمیخوام بهش بگم این کارهام فقط یه راکشنه٬ که منم دوست دارم از برنامه زندگیش مطلع باشم.هرچند اون فکر میکنه اینکه من نمیپرسم خب فردا کجا میری؟پس فردا تا کی کجایی؟ واسه اینه که من دوست ندارم بدونم اون چکار میکنه یا من نمیخوام واسه با هم بودنمون برنامه بریزم....خدایا......تو میدونی که فقط واسه اینه که نمیخوام با ریز شدن تو کارش حس کنه محصور شده....مثل خیلی از تفکرات احمقانه مردانه حس کنه همسرش .....اه از این حرفا دچار حالت تهوع میشم و وقتی فکر میکنم بخاطر بها دادن به همچین تصورات بچگانه ای گناه بی توجهی رو به دوش میکشم بیشتر سرخورده میشم......

نمیخوام بش بگم تو که بارها و بارها برنامه هات بهم ریخته و برنامه های ذهن منو هم پریشون کرده....نمیخوام بپرسم٬ چون وقتی بهمشون میریزی خیلی غمگین میشم و دوست ندارم تو هم بابت این غمگین شدن بدهکار من باشی....هرچند تو .....

دیشب تا دلت خواست حرفای ناجور زدی....زشت٬بد٬خیلی بد٬درک نمیکنی٬نمیفهمی٬ببین به کجا رسوندی منو٬به خاطر توئه٬ اگه نگم که فکر میکنی هیچ کاری نکردم٬سیب زمینی٬یعنی برو بمیر ٬فقط اذیت میکنی٬٬به کارها و رفتار خودت توجه کن٬اگه من نخوام موش آزمایشگاهی باشم کیو باید ببینم٬داد میزنم چون اذیتم کردی٬شاید ۲ روز دیگه خواستی کار دیگه ای بکنی٬باشه حالا منم نشون میدم این یعنی چی٬.....و فکر میکنی احساساتی بودن یعنی اینکه وقتی حالت گرفته شد دیگه نخوای حرف بزنی و هی بگی خب کاری نداری.....جمله ای که من مدتهاست فراموشش کردم...کاش میشد احساساتمونو سنجید...تا میفهمیدی اگه من گاهی بداخلاقم از سر دلتنگیه و تو اگه شادی واسه اینه که عروسکت میخندیده اما امان از اون روزی که شارژ این عروسک تموم بشه و نتونه بگه دوست دارم...اون وقت به جای اینکه زحمت انرژی دادن بکشی میزنی تو سرش......نه عزیزم صدای من اینجوری در نمیاد.....

چه جوری بهت بگم؟

به تمام ترسهای دلم غصه عدم درک متقابل هم افزوده شد.......من میترسم

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
بید مجنون پنج‌شنبه 4 بهمن 1386 ساعت 11:49 ق.ظ http://from2008.blogsky.com

سلام آنی جون
با اینکه من یه پسرم ولی فکر میکنم بفهمم چی داری میگی؟
اصلا این حرفا جهانیه و کاری به جنسیت نداره تو الان احساس میکنی تنهایی و اونی رو که فکر میکردی تمام عمر همدیگه رو خیلی راحت و عالی درک خواهین کرد داری از شرایط آرمانی دور میبینی خوب طبیعیه
عزیز من اونی رو که تو اسمشو میزاری از خود گذشتگی یا ایثار یا هر چیز دیگه من با اجازت (البته ببخشیدا ) اسمشو میزارم حماقت آخه دختر تو وقتی حرف نمیزنی اون بیچاره از کجا درکت کنه
خوب اگه دوست نداری مستقیم بهش نگو میون حرفات آرزوهات و خواسته هات ازش رو جا بده مطمئنم اینقدر خر نیست که نفهمه
می تونی از یه فیلم شروع کنی بگی مثلا توی فیلم زن و شوهر این کارو کردن خیلی خوب بود و در حین تعریف احساسات بروز بدی بعد بگی من خیلی لذت بردم اگه تا اینجا مطلبو نگرفته باشه میتونی بگی کاش مام اینجوری بودیم یا کاش میشد آدم اینجوری زندگی کنه ..چه میدونم یه چیزی بگو دیگه
تازه انقدر هم فکر شارژ باطری عروسک شوهرت نباش وقتی باطریت ته بکشه وقتی صدات ضعیفتر بشه خودش یه چیزایی یادش می افته و بهت میرسه
فقط یه چیزی هیچ وقت یادت نره هیش کی کف دستشو بو نکرده که تو چی دلت میخواد یا نمیخواد

اگه مشکل دیگه ای داشتی خوشحال میشم تا اونجایی که به عقلم قد میده یه چیزایی بهت بگم

من پنج‌شنبه 4 بهمن 1386 ساعت 08:28 ب.ظ

نمی دونم چه کامنتی بذارم...فقط حس می کنم خیلی دلخور بودی که اینو نوشتی...امیدوارم فقط در حد یه گله گذاری و دلتنگی کوچولو باشه و زود زود برطرف شه...غمگین نبینمتون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد