نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

آخرین روز

همیشه آخرینها برام سخت بوده.....هرچند هر پایانی سرآغاز یه شروعی بوده٬اما پایان سخت بوده......

پایان زندگی جنین٬پایان دوران کودکی و بازیهایی که به نظر بی پایان می آمدند٬پایان سال تحصیلی و رفاقت پر التهاب کودکانه٬...پایان تعطیلات تابستان٬پایان مدرسه دبیرستان٬پایان روزهای مانده به کنکور  ......پایان دوستیهای گذرا....پایان خوشیهای به یاد ماندنی.....پایان انتظارهای دلچسب.....و هزاران پایان دیگر

و اینک من در یک آخرین دیگر به سر میبرم

آخرین روز استیجری....پایان دوره بی شکوه ولی پر خاطره کارآموزی.....آخرین روز آخرین آموزشها....آخرین دیدار از رختکن دانشجویان...آخرین بار....آخرین مریض...آخرین لحظه...آخرین نکات....

چه کنیم که آخرین ها هم یک روزآغاز میشوند

 

 

میخوام به اینجا سر بزنید و نظرتونو بگین....

اولین بار که این وبلاگ رو توی لیست وبلاگهای به روز شده دیدم محض کنجکاوی به خاطر اسم جالبش سرزدم....خیلی واسم جالب بود....خودتون برین و ببینین.مشکل اینجاست که الان به این نتیجه رسیدم که نکنه همه این حرفای قشنگ نوشته یک نفر باشه

اونوقت حس قشنگم پرپر شد...آخه درسته که اینا خیلی قشنگن اما وقتی فکر کنی یکنفر نوشته به این نتیجه میرسی که قدرت نویسندگی خوبی داره...همین....شایدهم من اشتباه میکنم

بهرحال

دارم مقاله ای که یک ماه گریبانمو گرفته و ول نمیکنه تایپ میکنم و وسوسه میشم یه چیزی هم اینجا بنویسم

دیشب بدجوری متمایل به گریه بودم٬خیلی خود باخته بودم و تنهایی بدجوری روح و روانمو آزرده میکرد...دیشب دلم سفر میخواست...تنها...آروم ....به یه جای دور..اما کتاب باز روی میز٬جملات فارسی که منتظر بودن به انگلیسی ترجمه بشن و هزار کار دیگه این رویا رو در نطفه خفه میکرد

دیشب دلم ۴٬۵ سال بعد رو میخواست....درس تموم.....کار معلوم....زندگی رو غلتک....

دیشب از دست بعضی ها  عصبانی هم شدم....شاید بیخود و حتما تابعی بود از دلتنگیها و خستگیهایم.....با قهر یکطرفه ام خوابیدم و خواب عجیبی دیدم.....بطوریکه صبح آشتی شدم بدون اینکه کسی فهمیده باشد که قهری بوده است.....بیدار شو گل پسر! زشته!

این روزا همش یاد بچگی ها و همبازیهام میفتم...یه روز باید بنویسم ازش.....دلم واسشون تنگ شده...مخصوصا واسه محمد....اون روزا فکر میکردم ته دنیا یعنی من و اون ...الان اون کجا و من کجا....شاید.....

گاهی می اندیشم زندگی ای که این فراز و نشیب را نداشته باشد٬زندگیست؟!گاهی هم

در  manage آن وامیمانم.......

 

حیرت

یک جای جدید پیدا کردم

اگه اجازه بدهند لینکش را مینهم در لینکدانی

بسیار خفن است

بسیار آدمی را قیزیلی مینماید

 

یک امتحانی من بدهم با نمرة زیر۱۰

استرس داره منو میکشه....خدا کی میشه این امتحانای جانسوز تموم بشه

 

نه راه پس نه راه پیش

حرفی زدم.....که شاید نباید ....شاید می باید.....

حق داره.....منم اگه جای اون بودم نمیتونستم تحمل کنم یه چیزی به این عجیبی و شاید مهمی ازم پنهون باشه ....اما آخه اینجا مال منه...الان اولین نوشته هامو خوندم....نوشته بودم اینجا جایی که جسمش٬روحش ٬خالقش٬مخلوقش منم...........پس چرا میخواد با این خدا سر خدایی کردنش لج کنه....چرا میخواد توی عرصه نمایش کوچک قدرت خلق من وارد بشه....

لعنت به دهانی که بیهوده باز شود.........نه چرا بیهوده باید میگفتم.....باید میدونست....

مخم قیقماژ میره.....

راستی دیروز عزیزی رو دیدم.....یه نمه با اون چه تصورشو میکردم فرق داشت....کلی هم فک زدمو وقتشو گرفتم.....ولی خوش گذشت...کاش به اونم خوش گذشته باشه

تفاهم شاید هم توافق

با اینکه خیلی چیزها برایم روشن شده...اما به یک تفاهم نامه دست پیدا میکنیم.....من احساس میکنم توافق ما کمی حس تسلیم من و تغلیب !!!! اورا با خود همراه دارد...او احساس میکند اوضاع خوب است و شاید هم کمی احساس میکند که خیلی!!! کوتاه آمده است

من با این نگرش که اعصاب خوردی هم حدی دارد و اصلا آیا در این برش زمانی لازمست یا خیر به این تفاهم شفاهی پایبند میشوم.....

این طرز نوشتن هم از اثرات این شوک تفاهم آلود است....شب  با احساس بی فکری مزمن روی کتاب بخواب میروم و خواب پسر دایی ام را میبینم که از اینکه من عاشق ته دیگ سوخاری هستم ابراز حیرت میکند من اما به خوردن ادامه میدهم

صبح یادم می آید پسر دایی ام را مدتهاست ندیده ام و اینکه میگویند دوستش شبیه منست....

به هرحال اجازه میدهم زمان باز هم بگذرد و از اینکه در امورات گذر زندکی و فراز و نشیبش دخالت نمیکنم خرسندم

بهر حال من اینم 

ثابت کردم به خودش...به من که مدتها بود ثابت شده بود.....باور نمیکرد انقدر لجباز باشم ....امتحان شدنش و باختنشو قبول نداشت....

نمیدونم چرا ما آدما وقتی یه چیزی با دلیل و مدرک بر خلاف گفته های خودمون بهمون ثابت میشه با شدت و حدت سعی در اشتباه جلوه دادنش داریم..... مثلا....من بگم درسم خیلی واسم مهمه...بعد ...مثلا اگه به خاطر یه سریال درسم و آینده ام رو رها کنم....خب این نقیض حرفمه و درنتیجه من جدی نگفتم...مطلب به این سادگی چرا انقدر هضمش سخته......حالا چرا من باید بزور ثابت کنم راست گفتم٬وقتی با کارم با عملم نقضش میکنم....

چرا  اون با یه قیافه ستمدیده میگه من اشتباه میکنم

بارون میگه ارزش خودمو پایین نیارم...منم همچین کاری نکردم نه میکنم...اما میخوام لااقل بدونه که میدونم که من به اندازه ای که فکر میکنه و میخواد منم باور کنم واسش ارزش ندارم.....

بدیش اینه که اینجور وقتا گریه ام نمیگیره تا یه کم مظلوم جلوه کنم و با استفاده از سوءاستفاده از اشک همه چیز رو به نفع خودم تموم کنم...بر عکس کاملا هم خشک و بیرحم به نظر میرسم....ای دریغ

میخوام برم کلاس اشک تمساح

ترسم از بازگشت است......نمیدانم چه خواهد شد...نمیدانم چه خواهم کرد.....میترسم از اینکه باز کودکی دل شکسته باشم!!!!

آخه چه عنوانی میتونه داشته باشه

یکی از بدترین شبهای زندگیم بود.همه چی خیلی خوب شروع شد خیلی راحت و آروم

دلم واسه اون پسر بچه ٬سبحان٬که هی میخواست ماشین کنترل از راه دورشو رو لبه پله حرکت بده و باباش میترسید که ماشین بشکنه و نمیذاشت میسوزه....دلم واسه اون خانومه که شوهرش تمام مدت با بچه بازی میکردو اونو تنها گذاشته بود میسوزه...دلم واسه اون دختربچه فال فروش که وقتی بهش گفتم فالت دروغ میگه من خوشبخت نیستم بهم چپکی نیگا کرد میسوزه...اما از همه بیشتر دلم واسه خودم میسوزه که حرف زدم...سخت و سنگین و بیرحم...و اون که چه ناجوانمردانه پذیرفت بی هیچ انعطافی  فقط گفت:پس چرا من فکر میکردم تو....!؟

چقدر گریه کردمو نمیدونم فقط میدونم که با گریه خوابیدم و صبح با سردردی که هنوز داره تو سرم صدا میده بیدار شدم....تصور اینکه ارزشم به اندازه یه مهمونی نیست آتیشم زد...

.....نمیدونم شاید یه روز از این کارم پشیمون بشم اما من اینم...همینی که هست