نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

شاید پایان

وقتی فکر میکنم یه روزی مجبورم با این روح تنهام خداحافظی کنم غصه ام میگیره.....این دنیایی که روحش و خالقش و خداش و خواننده اش منم.....این نوشته هایی که نه به قصد خونده شدن توسط دیگران و شنیدن نظراتشون روی صفحه سفید کاغذ مجازیم اومدن....که بخاطر سبک شدنم از بار احساساتی بوده که بدجوری روح تنهامو دستخوش غلیان کردن.....چه شادی و چه غم.... گرچه بنظر میرسه بیش از اون که از شادیهای زندگیم نوشته بشه از غمها و سختیهاش بوده...شاید بخاطر اینکه همیشه میتونی از شادیهات واسه دیگران بلند بلند تعریف کنی اما زخمهای دلتو نمیتونی نشون هرکسی بدی....و فقط تعریف کردنشون توی گوشه تاریک واسه سیاهی شب و خاک کردنشون زیر خاکستر اشکه تو رو از تحمل بار غم رهایی میده...

بهرحال ممکنه خط پایان این نوشته ها هم نزدیک باشه....هرچند میدونم نه واسه کسی مهمه که این دلنوشته ها بودن یا نه٬ نه واسه من مهم بود که کسی به این پریشان گویی ها علاقمند یا نه!که اگه بود اینجا خانه خلوت یک روح تنها نبود......امیدوارمنظرش عوض بشه و حس نکنه این وبلاگ در مقابل اونه و نه کنار اون....

خدا خودش مارو هدایت کنه و بهترینها رو برامون رقم بزنه

مرور گذشته

پیش درآمد ۱:امروز خبر بدی شنیدم.....تا ۶ماه دیگه از حقوق بابا خبری نیست....یعنی همون آب باریکه حقوق فرهنگی هم تا معلوم شدن اوضاع انحصار وراثت تعطیله....مامانم خیلی گرفته است....این روزا خبرای بد کم نیست....

پیش درآمد ۲:امروز داشتم خرت و پرتای قدیمیمو جمع میکردم...رسیدم به چند کارت با امضای سارا سعادتی....هروقت خواستم این کارتا رو دور بریزم نتونستم....نه اینکه علاقه ای به صاحب کارت که برادر یکی از مریضام بود و این کارتا رو با اسم جعلی به خوابگاه ما میفرستاد داشته باشم نه!!!!اما  عشق یکطرفه اون همیشه واسم عجیب و شاید کمی ترحم انگیز بود.....شاید حامد هم نسبت به کارتهایی که من بهش دادم همچین حسی داشته باشه....جالب اینکه من که انقدر عاشق کارت دادن و کارت گرفتن هستم همچین چیزی ازش نگرفتم....شاید اون دوست نداره....

پیش درآمد ۳:اگه روزی صاحب دختری بشم همسرش رو خودم انتخاب میکنم تا هر وقت دلش از اون گرفت بیاد و شکایتشو به من بکنه....اینطوری اگرچه شرمنده دخترم میشم اما خیالم راحته که دخترم حرفاشو میتونه به یکی بزنه...نه مثل من که دارم توی خودم میسوزم اما هزار حرف دروغی از یه حامد خیالی واسه مامانم گفتم....چون میدونم که شکایت از همسر جفاکارم یه جواب بیشتر نداره.....خودت خواستی!

۱۴ فوریه ۲۰۰۶

چند روزه که با شوقی وصف ناشدنی واسه خرید کادو واسه حامد تو فروشگاهها میگردم و آخر یه چیزی میگیرم....ولنتاین اون سال فکر کنم ۳ شنبه بود....ساعت حدود ۶ عصر دوشنبه ۱۳ فوریه به من زنگ زد که من دم درم بیا پایین.....و وقتی دیدمش یه پاکت گذاشت جلوم...قلبم گفت نه حامد اینکارو نکن آخه فهمیده بود قضیه چیه....گفتم این چیه...و اون گفت مگه نمیدونی امروز چه روزیه....تو دلم گفتم آخه چقدر منو هالو حساب کردی و زبونم گفت اون فرداست....گفتم خب منم فردا ازت میگیرم...گفت نه آخه فرداتولد سیماست نیتونم بیام...و من فکر کردم همین مراسم احمقانه ای که امشب به پا کردی رو هم نمیتونی فردا اجرا کنی؟و زبونم هیچی نگفت و دلم شاکی شد و منطقم گفت تو که جایی برای او نداری....خواهر کجا و تو کجا.و با دلخور ی اسب آبی که دو تا قلب ۴ خونه قهوه ای رو سینه اش دوخته شده بود گرفتم...اولین ولنتاین من در یک ماشن برگزار شد و بدون هیچ قلب قرمز و شکلات و کلام عاشقانه ای و نه حتی نگاه دوستانه ای...مثل چیزی که باید اجرا میشد اما چطوری اش مهم نبود

اواخر سال 84

ما با هم دوست هستیم گمانم کمی همدیگر را دوست داریم موقع تحویل سال بیاد هم خواهیم بود و او پیراهنی که من برایش خریده ام را خواهد پوشید و برای من خواهد نوشت امیدوارم این آخرین دوری من و تو باشد (نمیدونم چه سری تو این آرزو هست که برآورده نمیشه)

14 فوریه 2007

میگه بگیرش من اینو واسه تو خریدم میگم نه نمیگیرمش....گرفتن اون یعنی ما حس عاشقانه ای نسبت به هم داریم و من حتی مناسبت دوستانه ای هم بین خودمون نمیبینم.من باید فراموشت کنم و  تو هم یه فکر دیگه ای بکن......دومین ولنتاین ما هم به دلخوری گذشت اما این بار ناراضی نیستم بعد از حادثه آذرماه دیگه نمیتونم حس قبلیمو احیا کنم

اواخر سال 85

احتمالا گول خورده ام که امسال عید هم به یاد او سال را نو میکنم و جایش را کنارم خالی میبینم...گول چشمان ساده و صافش را که به نظرم هچی چیز صادقتر و مهربانتر از آن نبود(همان چشمانی که حالا به روی تمام گذشته شیرینمان بسته شده است)بهر حال دعا میکنم سال خوبی برای او و من باشد

۱۴ فوریه ۲۰۰۸

من سیاه پوشیده ام و در راه رفتن به سر مزار پدرم هستم.....عشقم و همسرم فرسنگها از من دور است...کاش فقط جسمش دور بود حس میکنم قلبش نیز از من دور شده..دوشب پیش با هم دعوای تلفنی داشته ایم و ۲ روز است که از او بیخبرم....خدا را شکر میکنم که حامد این شرایط را نداشته است که حال مرا درک کند....در این گیر و دار پیامی از او میرسد:دوست نداشتم تنهایت بگذارم.سومین ولنتاین ما هم با اشک وآه برگزار شد...با بغض و غصه....هرچند همه فکر میکنند اگر پدرم رفت لااقل همسری هست که جای اورا بگیرد و تکیه گاهم باشد...اما.....قلبم تند میزند....میترسم

و اینک اواخر سال ۸۶

این مدت هر چه ناسزا بلد بودم نثار این سال کرده ام...سالی که اگرچه میپنداشتم بهترین و زیباترین سال عمر منست اما به بدترین سال زندگیم تبدیل شد....پدرم را خدا از من گرفت و عشق همسرم را نمیدانم کدام جادوی ساهی باطل کرد....این روزها گریه از چشمانم دست برنمیدارد....

زمان بدی را برای تادیب و آموختن اصول عاشقی انتخاب کردی......

 

امان از شکست

شاید تو این ۳ هفته که از فوت پدرم گذشته با این تلخی و درد گریه نکرده باشم.آهسته مبادا مادرم متوجه بشه ولی با بغض.چنان درد سوزاننده ای که آرزو میکنم کاش مرده بودم.کاش بمیرم و این درد و تحمل نکنم.درد بزرگ تنهایی.درد غربت.درد فراموشی

سه شنبه ساعت ۲۱:۱۷

اس ام اس میزنم و علت بداخلاقی و ترسم رو به خاطر کار وحشتناکی که میخواد بکنه توضیح میدم و جوابش توهینی به وجود منه.هوچیگری و لیچار.تو این ۲۵ سال زندگیم اینا مترادف آدمای لجنی بوده و حالا منسوب به من میشه.دلخور میشم و آخرین پیامک رو میزنم : میفهمی چی میگی؟کی چشاشو بسته؟ساعت ۲۱:۲۱.تا پاسی از شب بیدارم و به سختی میخوابم

چهارشنبه

فردا قراره حامد بیاد.علیرغم دعوای دیشب یک درصد هم احتمال نمیدم که نیاد.سرحال از خونه بیرون میرم.بیمه بابا باطل نمیشه چون گواهی فوت ندارم.میرم ثبت احوال.مسئول یک زن چاقه که میگه باید از شهر محل دفن گواهی بگیریم.چون گفتند ساکن اونجاست.غیظ منو میگیره.کی گفته؟بابام ۳۰ سال دبیر این شهر بوده.میگه نمیشه.خیلی گذشته.دیر اومدی.آخه مگه تابحال گواهی فوت چند نفرو گرفتم.برمیگردم.اشکال نداره.فردا که میریم سر خاک بابام به عمو میگم کارش رو انجام بده.گیرم چندروزی کارمون عقب میفته.با فکر این که مهمون عزیزی داریم میرم خرید.ظهر که میام خونه میبینم مامان هم با وجود پادردش رفته و قزل آلا خریده واسه مهموناش.فکر میکنم حامد با تیغ ماهی مشکل داره!

هنوز از حامد خبری نیست٬نه زنگی٬نه پیامی٬قهر کرده؟!من باید قهر کنم یا اون؟!

مامان شروع میکنه از بابا گفتن.از جوونیای بابا.بابا عاشق مامان بوده و علیرغم مخالفت مادرش به خواستگاری مامان میاد.اینو میدونستم اما بقیه حرفارو تاحالا نشنیده بودم......پدربزرگم(پدر مادرم)اون موقع ورشکست شده بوده و توانای خرید جهیزیه و اینارو نداشته لذا جواب رد میده.اما بابام عشقشو میخواسته و ۳بار به خواستگاری میره و وقتی اصل موضوع رو میفهمه ۱۰۰۰ تومان (سال ۴۹)به پدربزرگم قرض میده.مامانم بعدها اینارو از مادرش میشنوه و عجیب این که بابام هیچوقت اینو به روی مامانم نمیاره٬حتی تا آخرین روز زندگیش٬حتی تو معدود دعواهاشون.روحش شاد

اینارو که میشنوم به مامانم رشک میبرم که همچین شوهری داشته و به مردانگی بابام افتخار میکنم.به عکسش نگاه میکنم که داره لبخند میزنه...گریه ام میگیره.

 با سامی دعوامون میشه.تقصیر منه.میدونم.عصبی هستم.مامان میگه انقد این دخترو اذیت نکن.اون تنهاتر و غصه دار تر از توئه.تو یه دلخوشی داری لااقل.بغض میکنم.خبر نداره که دلخوشی من مایه غصه بیشترم شده. 

غروبه.نمار مغرب رو میخونم وتو قنوت نماز غفیله ام آمرزش بابام و سلامتی مامانم رو از خدا میخوام و موفقیت حامد و مهربونیش با من.....

ساعت ۸:۳۰.زنگ خونه به صدا در میاد.نمیدونم چرا فکر میکنم حامده که خواسته منو غافلگیر کنه.میپرم به سمت آیفون.فریده و مامانش هستن.دلمه و آش اوردن.حال حامدو میپرسن.میگم خوبه و دلم پر میشه از درد.حتما خوبه دیگه.

با خودم شرط میکنم اگه تا ساعت ۱۰ خبری نشد ازش خودم بهش زنگ میزنم.گور پدر غرور.ارزش نداره.یه حسی میگه حامد فردا نمیاد.میترسم.نمیخوام خراب بشه رویای اومدنش.ساعت ۲۱:۳۷ داداشی زنگ میزنه و میگه تنها میاد.حامد نمیاد.به روی خودم نمیارم که اصلا روحم هم خبر نداره.بلافاصله sms میزنم واسش.دلم پره.خیلی پر.اگه کار داشت چرا به من نگفت؟چرا خبر نداد؟نکنه داره تنبیهم میکنه؟

آره همینه.آقا بهش برخورده.من اصول عاشقی رو بلد نیستم و اون خسته شده از بس به من تذکر داده.من گفتم نیا و اون هم به حرف من گوش داده.نمیدونم چرا به حرفای دیگه ام انقد خوب گوش نکرده.نمیدونم چرا اینکارو کرد.میگه برو واسه یکی بگو چی شده تا ببینی تقصیر کیه.و من خسته ار این سناریوی تکراری فکری میکنم اون احمقی که حق رو به تو بده یکی از قماش خودته.نمیدونم حق داشتی همسرت رو ۲ماه پس از عقدتون و فقط ۳ هفته پس از فوت ناگهانی پدرش چشم به راه اومدنت بذاری یا نه؟نمیدونم این چه مردانگی یه؟اصول جدید عاشقیه؟

امام محمد غزالی و حافظ رو واسم شاهد میاره و قلب منو میفرسته پشت حصار خودخواهی خودش.

این اشتباه رو هیچوقت نمیبخشم.نمیتونم ببخشم.چنان حفره تاریکی تو دلم ایجاد کرده که با هیچ چیزی پر نمیشه

مردانگی پدرم رو مقابل غرور و بچگی خودمون میذارم و بیشتر غصه ام میگیره.شب پیش مامانم نمیخوابم٬چون میدونم خواهم گریست و نمیخوام مامان غصه منم ببینه.گرچه از نگاهش پیداست که فهمیده.فهمیده بین ما شکرابه و ناراحته.اما من به دروغ متوسل میشم.مامان حامد کاری واسش پیش اومده که نمیاد.هرچند حامد ازم میخواد  شجاعت اخلاقی  داشته باشم و راستشو بگم.بچه است.....نمیفهمه که حقیقت چقدر روی خودشو سیاه میکنه....

بالش خیسه خیسه.آخرین پیامکو میزنم و خداحافظی میکنم.نمیدونم سلام بعدمون کیه و اصلا منتظرش نیستم.دوست ندارم سلام کنم به کسی که ۲روزمن رو سیاه کرد و رویامو به کابوس تنهایی بدل کرد.

بابا جات خیلی خالیه...مخصوصا حالا.....

خدایا بیش از این عذاب را بر من مپسند......

۳هفته و یک روز پیش

خیلی زود بود که بری

خیلی زود بود که تنهامون بذاری

خیلی زود بود که من بمونم و عکست و همون خنده معصومانه ات

کاش دروغ بود

بابا خیلی تنهام.....خیلی

هنوز باور نمیکنم.......