نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

مرور گذشته

پیش درآمد ۱:امروز خبر بدی شنیدم.....تا ۶ماه دیگه از حقوق بابا خبری نیست....یعنی همون آب باریکه حقوق فرهنگی هم تا معلوم شدن اوضاع انحصار وراثت تعطیله....مامانم خیلی گرفته است....این روزا خبرای بد کم نیست....

پیش درآمد ۲:امروز داشتم خرت و پرتای قدیمیمو جمع میکردم...رسیدم به چند کارت با امضای سارا سعادتی....هروقت خواستم این کارتا رو دور بریزم نتونستم....نه اینکه علاقه ای به صاحب کارت که برادر یکی از مریضام بود و این کارتا رو با اسم جعلی به خوابگاه ما میفرستاد داشته باشم نه!!!!اما  عشق یکطرفه اون همیشه واسم عجیب و شاید کمی ترحم انگیز بود.....شاید حامد هم نسبت به کارتهایی که من بهش دادم همچین حسی داشته باشه....جالب اینکه من که انقدر عاشق کارت دادن و کارت گرفتن هستم همچین چیزی ازش نگرفتم....شاید اون دوست نداره....

پیش درآمد ۳:اگه روزی صاحب دختری بشم همسرش رو خودم انتخاب میکنم تا هر وقت دلش از اون گرفت بیاد و شکایتشو به من بکنه....اینطوری اگرچه شرمنده دخترم میشم اما خیالم راحته که دخترم حرفاشو میتونه به یکی بزنه...نه مثل من که دارم توی خودم میسوزم اما هزار حرف دروغی از یه حامد خیالی واسه مامانم گفتم....چون میدونم که شکایت از همسر جفاکارم یه جواب بیشتر نداره.....خودت خواستی!

۱۴ فوریه ۲۰۰۶

چند روزه که با شوقی وصف ناشدنی واسه خرید کادو واسه حامد تو فروشگاهها میگردم و آخر یه چیزی میگیرم....ولنتاین اون سال فکر کنم ۳ شنبه بود....ساعت حدود ۶ عصر دوشنبه ۱۳ فوریه به من زنگ زد که من دم درم بیا پایین.....و وقتی دیدمش یه پاکت گذاشت جلوم...قلبم گفت نه حامد اینکارو نکن آخه فهمیده بود قضیه چیه....گفتم این چیه...و اون گفت مگه نمیدونی امروز چه روزیه....تو دلم گفتم آخه چقدر منو هالو حساب کردی و زبونم گفت اون فرداست....گفتم خب منم فردا ازت میگیرم...گفت نه آخه فرداتولد سیماست نیتونم بیام...و من فکر کردم همین مراسم احمقانه ای که امشب به پا کردی رو هم نمیتونی فردا اجرا کنی؟و زبونم هیچی نگفت و دلم شاکی شد و منطقم گفت تو که جایی برای او نداری....خواهر کجا و تو کجا.و با دلخور ی اسب آبی که دو تا قلب ۴ خونه قهوه ای رو سینه اش دوخته شده بود گرفتم...اولین ولنتاین من در یک ماشن برگزار شد و بدون هیچ قلب قرمز و شکلات و کلام عاشقانه ای و نه حتی نگاه دوستانه ای...مثل چیزی که باید اجرا میشد اما چطوری اش مهم نبود

اواخر سال 84

ما با هم دوست هستیم گمانم کمی همدیگر را دوست داریم موقع تحویل سال بیاد هم خواهیم بود و او پیراهنی که من برایش خریده ام را خواهد پوشید و برای من خواهد نوشت امیدوارم این آخرین دوری من و تو باشد (نمیدونم چه سری تو این آرزو هست که برآورده نمیشه)

14 فوریه 2007

میگه بگیرش من اینو واسه تو خریدم میگم نه نمیگیرمش....گرفتن اون یعنی ما حس عاشقانه ای نسبت به هم داریم و من حتی مناسبت دوستانه ای هم بین خودمون نمیبینم.من باید فراموشت کنم و  تو هم یه فکر دیگه ای بکن......دومین ولنتاین ما هم به دلخوری گذشت اما این بار ناراضی نیستم بعد از حادثه آذرماه دیگه نمیتونم حس قبلیمو احیا کنم

اواخر سال 85

احتمالا گول خورده ام که امسال عید هم به یاد او سال را نو میکنم و جایش را کنارم خالی میبینم...گول چشمان ساده و صافش را که به نظرم هچی چیز صادقتر و مهربانتر از آن نبود(همان چشمانی که حالا به روی تمام گذشته شیرینمان بسته شده است)بهر حال دعا میکنم سال خوبی برای او و من باشد

۱۴ فوریه ۲۰۰۸

من سیاه پوشیده ام و در راه رفتن به سر مزار پدرم هستم.....عشقم و همسرم فرسنگها از من دور است...کاش فقط جسمش دور بود حس میکنم قلبش نیز از من دور شده..دوشب پیش با هم دعوای تلفنی داشته ایم و ۲ روز است که از او بیخبرم....خدا را شکر میکنم که حامد این شرایط را نداشته است که حال مرا درک کند....در این گیر و دار پیامی از او میرسد:دوست نداشتم تنهایت بگذارم.سومین ولنتاین ما هم با اشک وآه برگزار شد...با بغض و غصه....هرچند همه فکر میکنند اگر پدرم رفت لااقل همسری هست که جای اورا بگیرد و تکیه گاهم باشد...اما.....قلبم تند میزند....میترسم

و اینک اواخر سال ۸۶

این مدت هر چه ناسزا بلد بودم نثار این سال کرده ام...سالی که اگرچه میپنداشتم بهترین و زیباترین سال عمر منست اما به بدترین سال زندگیم تبدیل شد....پدرم را خدا از من گرفت و عشق همسرم را نمیدانم کدام جادوی ساهی باطل کرد....این روزها گریه از چشمانم دست برنمیدارد....

زمان بدی را برای تادیب و آموختن اصول عاشقی انتخاب کردی......

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد