نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

فقط گاهی مهربان

چه روزهای بدی گذشت.....امیدوارم هیچوقت تکرار نشه.....هیچوقت

فکر نمیکردم موقع خرید عقدم انقدر دچار تنش و اشک و آه بشم....فکر نمیکردم سرم داد بزنه....فکر نمیکردم فکر کنیم همدیگر رو نشناختیم....که باید به هم مهلت بدیم.... که آیا تصمیممون درست بوده یا نه؟

این دومین بار بود که اینجوری هق هق میزدم.....دفعه اول موقع شنیدن تصادف بابام بود اما اینبار موقع تصادف قلبم بود که به سختی جریحه دار شد....خیلی خیلی سخت

حامد میگه دیگه پیش نمیاد و منم خودم رو مکلف میدونم تا حد امکان از بروز همچین بحثها و برخوردهایی جلوگیری کنم اما به ترس من از شروع زندگی مشترک افزوده شده....

وارد شدن به یک خانواده تازه که هیچ تصوری از نوع روابطشون نداری به اندازه کافی هراس انگیز هست چه برسه به اینکه حس کنی حلقه اتصالت به اون مجموعه زیاد محکم و حمایت کننده نیست......و درونت حس کنی انگار هنوز پذیرفته نشدی......شاید همه اینا توهمات فانتزی منه اما بدجوری رو روحیه و احساسات من تاثیر گذاشته....

کاش حامد قدری سیاست داشت....اونوقت وقتی من حس میکردم دارم جایگاه ویژه ام رو از دست میدم اینطور خودخواهانه و فامیل پرستانه عمل نمیکرد......

نمیدونم آیا از منم کاری برمیاد که بتونم شرایط رو سرو سامون بدم .....خدایا خیلی بهم کمک کن......الان واقعا یک روح تنها شدم......

زلف بر باد مده٬تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن ٬ تا نکنی بنیادم

می نخور با همه کس ٬تا نخورم خون جگر

سر نکش٬تا نکشد سر به فلک فریادم

 

سرگردانی

خیلی پریشونم

خیلی نگرانم

خیلی دلگیرم

این روزها در دو سر طیف سیر میکنم یا خیلی شادم یا خیلی دلتنگ و گرفته.فقط بدشانسی اینجاست که لحظات غمم خیلی بیشتر از شادیم است.

با تمام اتفاقاتی که افتاد و من بارها حس کردم بار آخریه که با اون تماس دارم اما الان سمت نامزدی منو به عهده گرفته....با اینکه بارها رویای با اون بودن و با اون گذروندن رو مزمزه کردم الان که چند قدم به همیشه کنارش موندن بیشتر نمونده چنان تردیدو ترس تو وجودم چنگ میندازه که نمیدونم باید چه کار کنم.....

این روزها متزلزلم....روی خط گریه قدم میزنم.....و حامد چه بارها که این روزها منو به گریه انداخته و روحش هم خبر نداره.....

خیلی کار نکرده مونده و من استرس بد انجام شدنشونو دارم و حیرانم چطور اون انقدر بی خیال به نظر میرسه.....خیلی اتفاقات ناجور افتاده که منو در هم پیچونده....اون از موبایل گم کردن و شکایت و اینا و اینم از حوادث خانوادگی ناخوشایند...

اه....خسته ام از خودم که انقدر شکننده شده....دلم برای اون خودی که سخت بود و محکم تنگ شده.....دلم برای بیفکری اون روزهای بی تعهدی تنگ شده

این روزها حرفاش به نظرم ثقیله....وقتی گفت اینکه تو منو دوست داری از همه چیز برای من مهمتره وارفتم.....دوست ندارم این حرفارو....دوست ندارم که بگه تو اول منو دوست داشتی...حتی اگه شوخی باشه...دلم نمیخواد تموم روزها و بارهایی که پشت پا زدم به همه چیز و اون دوباره دستش رو دراز کرد واسه گرفتن دستم به یادش بیارم

دوست دارم به خاطر خودم دوستم میداشت نه به خاطر دوست داشتنش....و ترسم این که با گذشت زمان چه به روز دوست داشتن من و عشق اون میاد....

دوست دارم چشامو ببندم و وقتی باز میکنم بهار باشه فروردین باشه شکوفه باشه و من باشم و اون باشه و من از بااو بودن در اوج خوشحالی

از این غروبهای ابری که با روپوش سفید روی آسفالت خیس میرم تا با استرس و سختی و خستگی همساز بشم بدم میاد...از این همه فکرهای عجیب و غریب که بدجوری مخم رو میچلانند بدم میاد

به قول گلی.....کاش من قدرت بیشتری داشتم....کاش روزگار مهربانتر بود....