نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

رحم کن

گریه میکرد و وقتی بش گفتم به جای گریه بشین تعریف کن واسم چی شده تا شاید آروم بشی انگار که هزار سال باشه حرف نزده باشه شروع کرد.......خلاص اش اینه:

ما با هم خیلی مشکل داشتیم اما یواش یواش سعی میکردیم حلشون کنیم.....من فکر میکردم عشق بین ما خیلی قوی باشه.....فکر میکردم میفهمه اونچه منو پایبند رابطه مون کرده احساس محبت بین ماست حس اینکه اون منو دوست داره و هرکاری میکنه تا محبتمون حفظ بشه.... که من شاد بشم

اما دیشب سر یه بحث احمقانه گفت و بارها تکرار کرد که اشتباه کرد که به من زنگ میزده

اشتباه از من بوده که گول همچین آدمی رو خوردم.....

اون رو با غم عجیبش تنها گذاشتم و باور کردم که گاه ما ادمها چه موجودات خبیثی میشیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد