نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

حصار شکنی

میخواد ساختارشکن باشه

میگه حرف مردم اصلا واسش مهم نیست

فکر میکنه زندگی همین نگاه اول و عشق سوزان همراهشه

معتقده فقط کافیه به این نتیجه برسه که بتونه با اون خوشبخت بشه....حالا هرکی و با هر گذشته ای

فکر نمیکنه اینجا ایرانه....و اینجا من بعنوان یه فرد کامل وجود نداره

انقدر سایرین رو ذهن و زندگی و روش آدم تاثیر میذارن که ......

من میترسم

عشقولانه

از قدیم و ندیم آدما عشقولانه در میکردن....

تو عصر حجر زن می نشست تو خونه و گرز مرد رو پاک میکرد...مرد هم که از شکار برمیگشت دم غار که میرسید یه نعره میزد٬یعنی:زن!عشقم کف پات

اونا هرروز از این عشقولانه ها داشتن و با هم خوش بودن(جدا تصور اجدادمون با اون سادگی خیلی جذابه)

اما حالا تو این عصر٬نمیگم که عشق نیست یا محبت از دلها رفته یا آدما از هم دیگه دورن...نه....شاید نسبت به قدیم فاصله ها بیشتر شده باشه اما هنوزم وقتی دلت تنگه...وقتی یه شونه واسه گریه میخوای ...وقتی دلت میخواد اشکات تو بغل یکی دیگه جاری بشن....اگه تو هم شونه غم کس دیگه ای بوده باشی...حتما همراه تنهایی و دردت رو پیدا میکنی

خب پس چمون شده که تو این روز عشقولانه احمقانه یادمون میفته که باید محبتمون رو با گل قرمز آتیشی و شکلات و خرس و گربه نشون بدیم

من از این خط کشی بی احساس حقیقی عشق متنفرم

اینا  رو گفتم که بگم به درک که عشقولانه ها می پرند

و من شادم.در آستانه آخرین ماه این سال بالاخره اتفاق افتاد و من شادم که همه چیز پایان پذیرفت...

خدایا آن روزها را دیگر نمیخواهم هرگز هرگز

یعنی ....

یعنی میشه من امروز شاد بشم؟

یعنی میشه بازم دنیا به روم بخنده؟

یعنی میشه بازم خوشبختی به خونه من سر بزنه؟

یعنی میشه اون امروز بیاد؟

خدایا دیگه  اینهمه غصه رو تحمل ندارم.پس برش گردون.....زود.....

زندگی میگذره به همین سادگی!!!!

آیا میتوانم؟

نمیدانم میتوانم تحمل کنم این بیخبر بودن و بیخبر گذاشتن را؟

روزهایی بی او و بی هیچ اثری از او...

لحظاتی بی حضور دوست داشتنی او...

تنها رفتن...تنها ماندن...تنها با خود گریستن

ترسم از اینست که فقط من تنها باشم!!آرزوی تنها ماندن اگرچه شرم اور است اما میخواهم که باشد

فرصت عاشقی

وقتی چیزی رو از دست میدی تازه میفهمی چقدر واست مهم بوده٬چقدر میتونستی ازش لذت ببری٬استفاده کنی.....حتی اگه اون یه چیز خیلی پیش پاافتاده و بدردنخور بنظر برسه

حالا یاد آدمایی بیفت که هر کدوم یه وقت تو زندگیت ظاهر میشن و تو با برخوردت تعیین میکنی چقدر با زندگی و سرنوشتت عجین بشن٬آدمایی که گاهی حتی غیرقابل تحمل بنظر میان

و در آخر تمام لحظات و ثانیه هایی رو در نظز بگیر که هر کدوم میتونستن کلی ارزشمند باشن و تو فقط با یه سهل انگاری از دستشون دادی.به قدر یه غلت خوردن بیهوده بعد از یه خواب نیمروز

ابزار و و سایل و اشیا٬همه تحت شرایطی قابل برگشتند٬آدمارو هم میشه پیدا کرد٬هر چند خیلی سخت.اما ثانیه ها برنگشتنی اند.پس فرصتها رو از دست ندیم....فرصت عاشقی رو....

روزهایی که میگذرند٬به بطالت٬به خیال٬به خواب٬خواب خرگوشی٬

روزهایی که میگذرند به ترس٬به اضطراب٬به نگرانی٬

روزهایی که میگذرند به شادی٬به عشق٬به مهر٬

و این روزها میگذرند همه بی انکه من یا او بتوانیم جلوی رفتن یا آمدنشان را بگیریم

آخه من چیکار کنم با اینهمه افکار درهم؟

 

نمیدونم چرا.اما بارها شاهد اون بودم که خوشیها٬شادیها و لبخندها عمر کوتاهی داشتند.شاید هم ما زیادی توقع داریم...شاید لحظات ناخوشی هستند تا ما قدر خوشیهارو بدونیم....اما خدایا گاهی تحمل این ناخوشیها خیلی سخته...خیلی خیلی سخت