نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نمیفهمه چرا بداخلاقی میکنم...چرا مثل همیشه نیستم...فکر میکنه بخاطر امتحانمه...فکر میکنه درسی که دارم میخونم طبع خشن ایجاد میکنه...

حق داره...همیشه هر اتفاقی افتاده که منو ناراحت کرده متوجه نشده...یعنی نخواستم یا نتونستم یا نشده یا حالا هر چی....اون نمیفهمه که چرا من ناراحت شدم...فقط میگه چرا عوض شدی......نه...من واسه خودم و تو دنیای خودم غمگین میشم و اون تو دنیای خودش که فکر میکنه مال هردوتامونه شاده مثل همیشه.....

اگه همه ازردگیهامو رو کنم ...نه باورش نمیشه کسی که مدام کنارش لبخند به لب بوده انقدر....نه اون متوجه نمیشه...