دارم مقاله ای که یک ماه گریبانمو گرفته و ول نمیکنه تایپ میکنم و وسوسه میشم یه چیزی هم اینجا بنویسم
دیشب بدجوری متمایل به گریه بودم٬خیلی خود باخته بودم و تنهایی بدجوری روح و روانمو آزرده میکرد...دیشب دلم سفر میخواست...تنها...آروم ....به یه جای دور..اما کتاب باز روی میز٬جملات فارسی که منتظر بودن به انگلیسی ترجمه بشن و هزار کار دیگه این رویا رو در نطفه خفه میکرد
دیشب دلم ۴٬۵ سال بعد رو میخواست....درس تموم.....کار معلوم....زندگی رو غلتک....
دیشب از دست بعضی ها عصبانی هم شدم....شاید بیخود و حتما تابعی بود از دلتنگیها و خستگیهایم.....با قهر یکطرفه ام خوابیدم و خواب عجیبی دیدم.....بطوریکه صبح آشتی شدم بدون اینکه کسی فهمیده باشد که قهری بوده است.....بیدار شو گل پسر! زشته!
این روزا همش یاد بچگی ها و همبازیهام میفتم...یه روز باید بنویسم ازش.....دلم واسشون تنگ شده...مخصوصا واسه محمد....اون روزا فکر میکردم ته دنیا یعنی من و اون ...الان اون کجا و من کجا....شاید.....
گاهی می اندیشم زندگی ای که این فراز و نشیب را نداشته باشد٬زندگیست؟!گاهی هم
در manage آن وامیمانم.......
سلام
خیلی بد می نویسی خیلی بد می نویسی
خیلی بی وجدانی
وقتی این مطلب رو خوندم انگار که یه پارچ آب یخ ریختن روم
سر جام خشکم زد بعض گلوم رو گرفت یاد دوران بچگیم افتادم
جدی میگم اگه موقعیتم مناسب بود و سر کار نبودم گریه می کردم
فقط اینو میگم که خیلی بد مینویسی
دلم میخواد گریه کنم ولی نمیشه چند روزه که حسابی اعصابم ریخته به هم این مطلب تو رو هم دیدم دارم آتیش می گیرم آخه مگه من به تو چی کردم
موفق باشی
نمیدونم چرا همچین حرفی میزنی
اما بهرحال از نظرت ممنونم
امیدوارم ترقی کنم