یکی از بدترین شبهای زندگیم بود.همه چی خیلی خوب شروع شد خیلی راحت و آروم
دلم واسه اون پسر بچه ٬سبحان٬که هی میخواست ماشین کنترل از راه دورشو رو لبه پله حرکت بده و باباش میترسید که ماشین بشکنه و نمیذاشت میسوزه....دلم واسه اون خانومه که شوهرش تمام مدت با بچه بازی میکردو اونو تنها گذاشته بود میسوزه...دلم واسه اون دختربچه فال فروش که وقتی بهش گفتم فالت دروغ میگه من خوشبخت نیستم بهم چپکی نیگا کرد میسوزه...اما از همه بیشتر دلم واسه خودم میسوزه که حرف زدم...سخت و سنگین و بیرحم...و اون که چه ناجوانمردانه پذیرفت بی هیچ انعطافی فقط گفت:پس چرا من فکر میکردم تو....!؟
چقدر گریه کردمو نمیدونم فقط میدونم که با گریه خوابیدم و صبح با سردردی که هنوز داره تو سرم صدا میده بیدار شدم....تصور اینکه ارزشم به اندازه یه مهمونی نیست آتیشم زد...
.....نمیدونم شاید یه روز از این کارم پشیمون بشم اما من اینم...همینی که هست
سلام وبلاگ خوبی دارید به من هم سر بزنید من وبلاگ رو 5 یا 6 باز به زر میکنم و هر چه شما بخواهید در آن قرار میدهم خوشحال میشم سر بزنید راستی اگر با تبادل لینک موافقید لینک من را قرار دهید بعد به من خبر دهید تا لینکتون رو بذارم ممنون موفق باشید بای
سلام
نوشته هات رو خوندم جالب بود
اشتباه نکن. بخاطر خودت. نه بخاطر من و نه بخاطر بارون و نه بخاطر هیچکس دیگه. حواست رو جمع کن. این راهش نیست. نمیخوام نصیحتت کنم. سخته اما حواست رو جمع کن. داری خودت رو ارزون میفروشی دختر...نمیگم هیچکس ارزش نداره. چرا. داره. خیلی بیشتر از اونکه فکرش رو بکنی. اما نه انقدر که ...