نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

میخوام عصبانی نشم اما نمیشه...میخوام این اتفاقها واسم بی اهمیت باشه اما نمیشه

توی تضاد و تناقضی گیر کردم که یه سرش منطق سخت گیر و البته کاملا حق به جانبم نشسته یه سرش احساسات تند وتیزو آتیشی و به نظر تکانشی ام!!!

شبها با کلی فکر به زور به خواب میرم...گاهی به این نتیجه میرسم که بی خیال دنیا.... صفا رو عشقه....دم رو غنیمت

و گاهی هم ارزشهای منطقیم همه خواسته های احساسی و شاید غریزی ام رو  به باد استهزا میگیره ومن سرافکنده از دوست داشتن یا دوست داشته شدن به هر چی عشق و زمزمه های عاشقانه است شک میکنم

شاید دیره واسه عبور از تب و تاب جوونی ۲۳ فروردین امسال ۲۵ امین بهاری بود که شروع کردم و حس میکنم از من گذشته که واسه رسیدن یا نرسیدن دست و پا بزنم

کاش این روزها انقدر بهاری و قشنگ نبود تا من خودمو واسه آرزوی زود گذشتنش سرزنش نکنم

پشیمانی

این روزها همش آرزو میکنم که این روزها بگذره.....به هزارو یک دلیل

از این بیمارستان و محیطش و آدمای دوربرم بدم میاد

از این همه حرفای احمقانه از غرض ورزیهای خودخواهانه از تحمل شرایطی که دیگران تحمیل میکنن بدم میاد

از این همه زمانی که مونده تا بخش جراحی با این کشیکهای صعب العلاجش تموم بشه احساس بیچارگی میکنم

از استرس خرداد و اتفاقات بعد اون

از رخ دادن یا ندادن از نفع یا ضرر از همه چی

دلم واسه این اشکهایی که امروز مهمون چشمام هستن میسوزه

این روزها به قیمت گزافی داره واسم میگذره

سال نو مبارک

بعد از مدتها به خودم سرزدم

سال نو شده و امیدوارم واسه همه سال خوبی باشه

فردا یه روز عجیبه واسه من

بعدا درموردش مینویسم حتما

فعلا دعا میکنم همه چی به خوبی بگذره

 

انگار تمام....

بالاخره رسما تمام شد....دیشب ته ساعت ۱۱.۱۵شب باهم بودیم...تو همون رستوران مورد علاقه هردومون....hot line  تو خیابون فاطمی....همه حرفایی که باید بهش میگفتم رو نگفتم.... گوشی موبایلشو به همراه دو تا کتابی که به مناسبت تولدش خریده بودم بهش دادم....سلام خانم رنگین کمان (یغما گلرویی)و دیوان حمید مصدق....پرسید با وجود اینا نه؟؟گفتم من بهت قول داده بودم با اولین حقوقم کادوی تولدتو بخرم...آدم که زیر قولش نمیزنه.

گفت هنوز منتظر میمونه....گفتم این کارو نکن....گفت اگه خدا خواسته باشه بگیر بخواب اگه هم نخواسته باشه بگیر بخواب...

گفت دارم اشتباه میکنم....نمیدونم شاید حق با  اونه اما الان دیگه تصمیمم رو گرفتم و نمیخوام برگردم

شب که رفتم به اتاقم رادیو روشن بود و گوینده قصد داشت فال حافظ بگیره...منم نیت کردم که آیا کارم درست بوده یا نه؟ و این غزل آمد:

خدا را کم نشین با خرقه پوشان             رخ از رندان بیسامان مپوشان

طبق این فال و حرفایی که گوینده بعدش زد من اشتباه کردم!!!!اما اینبار میخوام فالمو جدی نگیرم

تا خدا چی بخواد....

اما دلم واسش تنگ میشه.....

شش روز از عید غدیر میگذره...از اون روزی که من برای فکر کردن درباره ادامه رابطه با اون مهلت گرفتم.....برای مدت نامعلوم.....

طی این مدت هزار جور فکر کردم.....نمیخوام چون به نظرم نامتناسبیم و بدبخت میشیم

میخوام چون خیلی پاکه...اصلا قابل مقایسه با این آدمایی نیست که شرایط دیگه شون خوبه...

دیروز که مسیج زد که فقط میخواستم حالتو بپرسم٬همین!!!  کلی  خوشحال شدم اما بر اساس قولی که داده بودم  بهش  جواب ندادم!

خدایا یعنی عاقبت چی میشه؟

به شدت قاتی یا قاطی کردم......خداااااااااااااا..........

چکار کنم.............................وقتی عقل و منطق در مقابل عشق قد علم میکنند؟!!!

این روز ها تمام میشوند

این روزها تمام میشوند قطعا..........فقط خدا کند به مرز استیصال من نرسد

به نظرم انترنی از آدم بروس لی یا چنگیز میسازه تا دکتر........

نباید

یازده روز میگذره....دیگه به اینکه ممکنه ازش خبری بشه فکر نمیکنم...فقط منتظرم یک ماه تمام بشه تا بدون اینکه قانونی رو شکسته باشم بهش بگم آدرس بده تا اون گوشی زاپاست رو واست پست کنم.

شنبه کشیکم...تو پاویون روی تخت دراز کشیدم و دارم برنامه هزار راه نرفته رو میبینم...احساس میکنم تمام جملات گویندگان خطاب به منه.... منطق زندگی...ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه...در عین اینکه دلم واسه رویاهایی که داشتم میسوزه از اینکه مجبور به انتخاب راه منطقی شدم احساس رضایت میکنم....

ساعت ۲۰:۲۰.موبایلم زنگ میزنه....درسته شماره خونشون رو پاک کردم اما مگه میشه اون شماره رو از یاد ببرم....نمیدونم باید جواب بدم یا نه...جواب میدم....بفرمایید؟

میخواد منو ببینه...میگم هنوز یک ماه نشده....میگه بلده تا سی بشمره....میگم چکار داری..میگه بهت میگم...فردا کجایی؟ فردا تا ۶ عصر کلاس دارم.میام جلوی بیمارستان دنبالت.باشه تا ببینم چی میشه....پس بهت زنگ میزنم....

یکشنبه...منتظر خبری هستم ازش....زنگ نمیزنه...کفری میشم....با گلی حرف میزنم...قراره سر تصمیمم باشم....نه نباید باز گول بخورم...اصلا شاید میخواد کات کنه اساسی....اما منتظرم..گلی میگه قیافه ات که داد میزنه میخوای گول بخوری آخه یه کم دوست دارم ببینمش....اما نباید....

شب ساعت هفت...کوچه دعوتی....توی اون رنو که کلی خاطره باش داشتم....نگاهم به روبرو ...میترسم اگه نگاش کنم یا گول بخورم یا واسه همیشه متنفر بشم....نگاش نمیکنم....حرف میزنیم...من نمیخوام و اون مهلت میخواد...من تصمیممو گرفتم و اون میخواد تصمیمشو بگیره....آخرین جمله ام اینه: دیگه خیلی دیر شده....در ماشینو محکم میبندم و میام...

نمیدونم تصمیمم درسته یا نه....میدونم مامانم خیلی خوشحال میشه....اما یه جای قلبم لنگ میزنه...امان از این روزگار...