میخوام عصبانی نشم اما نمیشه...میخوام این اتفاقها واسم بی اهمیت باشه اما نمیشه
توی تضاد و تناقضی گیر کردم که یه سرش منطق سخت گیر و البته کاملا حق به جانبم نشسته یه سرش احساسات تند وتیزو آتیشی و به نظر تکانشی ام!!!
شبها با کلی فکر به زور به خواب میرم...گاهی به این نتیجه میرسم که بی خیال دنیا.... صفا رو عشقه....دم رو غنیمت
و گاهی هم ارزشهای منطقیم همه خواسته های احساسی و شاید غریزی ام رو به باد استهزا میگیره ومن سرافکنده از دوست داشتن یا دوست داشته شدن به هر چی عشق و زمزمه های عاشقانه است شک میکنم
شاید دیره واسه عبور از تب و تاب جوونی ۲۳ فروردین امسال ۲۵ امین بهاری بود که شروع کردم و حس میکنم از من گذشته که واسه رسیدن یا نرسیدن دست و پا بزنم
کاش این روزها انقدر بهاری و قشنگ نبود تا من خودمو واسه آرزوی زود گذشتنش سرزنش نکنم