نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

اگه بتونم همه کارهای امروزمو انجام بدم باید واسم بستنی بخری ؟OK

نفس چرب

بالاخره تموم شد...

دیروز امتحانمو دادم...ای بدک نبود...به نسبت خوندنمو اون شرایط خفنی که برام پیش اومد خیلی هم خوب شد اما خب وقتی آدم کسانی رو میبینه که خیلی خیلی گل کاشتند یه کم دلش میسوزه که کاش بیشتر میخوند.....

اما عجب شبانه روزی گذشت....

شب امتحان یه عالمه مبحث دوره نکرده داشتم(که تقریبا اکثر غلطام هم مال اوناست)تصمیم گرفتم ساعت ۳ بیدار شم و بخونم تا صبح....ساعت ۳.۵ بیدار شدم و بعد از یه کم خمیازه و تقویت شکم و مغز !!! به این نتیجه رسیدم که اگه تا صبح بیدار بمونم سر امتحان خواب‌‌‌ آلودم و گیج در نتیجه بدون هیچ عذاب وجدانی خوابیدم.....

صبح یه صبحونه مشتی میل کردم و با اینکه دیروز گلی بهم گفته بود که امتحان ساعت ۱۰ هه اما  با تصور به ۱۰.۵ بودن امتحان با خیال راحت یه لباس پوشیدن همراه با صدای ابی پرداختم...

و یهو یادم افتاد....که.....

سریع پریدم سر خیابونو سوار اولین ماشین شدم....اما از شانس بد من رانده از من بیشتر عجله داشت...انقدر گاز گرفت و ترمز کرد که تمام احشاء شکمم به محوطه دهانم وارد شدند  

از امتحان نمیگم که یهو همه اطلاعات زورچپون شده تو مخم پرید و من موندم یه سری حدسیات و فرضیات .....

بعدشم که رفتم حال یه نفرو بگیرم که نتونستم....یعنی نمیذاره حالشو بگیرم از بس شاده واسه خودش...تازه نمیدونم رو چه حسابی به سینما هم مهمونش کردم و آتش بس رو دوباره دیدم

ارزششو داشت.....دیروز هرچند میخواستم خیلی کارها بکنم و نکردم اما فعلا احساس رضایت میکنم که یه کاری رو نکردم...خوشحالم که دیشب بهم گفت روز خوبی بود......

در حد یک آدم خیابونی

با اون طرز نگاه کردن و رفتار مکش مرگ ما و اون برداشت از یک عمل غیر ارادی کاملا معصومانه در حد یک دختر خیابونی نزول کرد

خب حق هم دارن...چرا باید در این دوران پلشت کسی فکر کنه ته دل دختر ساده چی میگذره

دگر سراغت را نخواهم گرفت .

دگر نامت را صدا نخواهم زد.

دگر داستان دلداگیمان  را ٬

میان کتاب زندگی ورق نخواهم زد.

روح لطیف من اکنون ٬

آرام میان غم خفته.

برای دوباره با تو بودن اما٬

آب به صورتش نخواهم زد.

به گمانم نفهمیده ای مرا.

به گمانم٬ گمان خام برده ای

برای صدق گمان تو اینبار٬

به آب و آتش نخواهم زد.

برایم سخت شده ای٬میدانی؟

بودن و نبودنت سختی است.

بودی و من بسی غمین بودم٬

برای نبودنت به سر نخواهم زد.

*(با وجود اشک تو چشم شعر بهتر از این نمیشد....شرمنده)

 

 

 

یک تجربه جدید

خیلی خوشحالم که زنگ زد

مدتها بود غافلگیر نشده بودم

امیدوارم اونم خوشحال بشه

مرسی عروس ساده ام

امتحان

همیشه از فرایند امتحان واهمه داشتم... نه اینکه بخوام تنبلی و درس نخوندن بازی(چه کلمه ای!!)رتته بندازم اما

اگه این میان ترم کوفتی به خیر بگذره من خیلی شاد میشم................

یعنی میشه؟؟!

یک نفر از اضطراب بیرون میپرد و تو در سرگردانی فراموش شدنی میمانی که میپنداری حقت نبوده

ولی اینجا حق را تو تعریف نمیکنی...اینجا اختیار باکسی است که میتواند احساسات دیگران را به دست بگیرد و اگر ریشخندش نکند تو باید سپاسگزارش باشی

ای دریغ از جملاتی که باید به زور شنید

دارم به یه مساله حاد فکر میکنم

به اینکه چگونه میتوانم بدون اینکه مایه شگفتی دیگران شوم طرز تلقی آنها را از خود تغییر دهم

فلسفه...آره این یه فلسفه عمیقه

من از اینکه تو خط کشی شخصیتی قبلی راه برم خسته شدم...نمیدونم چطوری این تصویر از من تو ذهنها جا گرفته اما واسم خسته کننده شده

نمیتونم از غم و غصه هام واسه کسی بگم...آخه هیچی کی باورش نمیشه...مگه آنی غم داره...مگه ممکنه آنی کم بیاره و خسته بشه...مگه میشه بترسه...مگه میشه جا بزنه...مگه میشه محکم نباشه...مگه ممکنه احساساتی بشه...مگه میشه واسه یه تلنگر توی قلبش اشک بریزه؟!ofcourse not

عادت کردم...شایدم عادتم دادند که شکایت نکنم و جلو برم...شایدم جوگیر سرشت استقلال طلب فروردین شدم , هی به خودم نهیب زدم که نباید .....

میدونم که شخصیت محکم داشتن چیزی نیست که آدم بابت داشتنش غرغر  کنه مشکل وقتیه که یه جایی لایه های پوست پیازی و شکننده وجودت دستکاری بشه و تو نتونی واسه هیچ شونه ای ۲ قطره اشک بریزی....سرتو بالا نگه داری و قطرات اشکیو که بی اجازه دارن پایین میاند٬سر بدی تو کانال نازو لاکریمال ...بعدشم بگی اه بازم آبریزش بینی..امان از این رینیت آلرژیک.....

پیوست:میخوام از این دندونپزشکه شکایت کنم....سرم داره منفجر میشه از درد....

پیوست ۲:رفت اصفهان که امتحان بده....دیشب که خداحافظی میکرد خیلی حالم گرفته بود...فقط واسه این که گیر نده که چت شده زودی تلفن رو قطع کردم....بدجوری میترسم....یعنی چی میشه؟

 

این روزها

حالم بده....هرچی هم که درجه تبم ۳۷ باشه اما بازم حالم بده.

عصبانیم از خودم برای این روزها...دندونیو که فقط کمی سوراخ شده بود سپردم به دندونپزشک و الان ۳ روزه که از درد دندون و سردرد ناشی از اون هیچ کاری نمیتونم بکنم....درس که بی خیال

رمز کارت اعتباریمو طی یک حادثه حواسپرتانه اشتباه وارد کردم و بانک محترم هم کارتمو قورت داد و گفت ۲ هفته دیگه بالا میاردش...تازه باید ۲۰۰۰ تومن هم بابت این لطفش پیاده بشم...ای دریغ ...تا ۲ هفته شدم انگل جیب بابا....ای دریغ....مامان میگه:آنی تو انقدر گیج نبودی.....ای دریغ....

این روزا خیلی استرس دارم.....من و این همه نگرانی.....پس اون چی؟اگه همه چی درست بشه چی میشه.....فکر کن؟!

دیروز در یک اقدام عجیب پروپوزال پایان نامه مونو تصویب کردم...اولش خیلی خوشحال شدم اما الان دارم فکر میکنم خب که چی؟

نه واقعا حالم بده....

 

غیر قابل کنترل

وقتی خودت واسه خودت غیر قابل فهم بشی...وقتی لگام افکارت در بره....وقتی شب بشه و  احساس کنی روزت بیروز بوده.....

میخوام بازم گریه کنم