نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نوشته های یک روح تنها

وقتی پا رو زمین گذاشتی٬تنهایی ات هم شروع شد.

نمیدونم چرا.اما بارها شاهد اون بودم که خوشیها٬شادیها و لبخندها عمر کوتاهی داشتند.شاید هم ما زیادی توقع داریم...شاید لحظات ناخوشی هستند تا ما قدر خوشیهارو بدونیم....اما خدایا گاهی تحمل این ناخوشیها خیلی سخته...خیلی خیلی سخت

نمیخوام

نمیخوام سایه یکی دیگه باشم.

نمیخوام وقتی به من نیگاه میکنی یکی دیگه رو ببینی

نمیخوام سرپوش یه عشق ریشه دار باشم

نمیخوام  راه فرار از دوری یکی دگه باشم

نمیخوام بودن یکی دیگه رو زندگیم چتر بندازه

نمیخوام دومی باشم

نمخوام نمیخوام نمیخوام اینو بفهم.

نمیفهمه چرا بداخلاقی میکنم...چرا مثل همیشه نیستم...فکر میکنه بخاطر امتحانمه...فکر میکنه درسی که دارم میخونم طبع خشن ایجاد میکنه...

حق داره...همیشه هر اتفاقی افتاده که منو ناراحت کرده متوجه نشده...یعنی نخواستم یا نتونستم یا نشده یا حالا هر چی....اون نمیفهمه که چرا من ناراحت شدم...فقط میگه چرا عوض شدی......نه...من واسه خودم و تو دنیای خودم غمگین میشم و اون تو دنیای خودش که فکر میکنه مال هردوتامونه شاده مثل همیشه.....

اگه همه ازردگیهامو رو کنم ...نه باورش نمیشه کسی که مدام کنارش لبخند به لب بوده انقدر....نه اون متوجه نمیشه...

من.منِ تنها

برگشتم....هر وقت از دنیای آدما خسته میشم یادم میوفته یه جایی هست که فقط مال منه.جسمش٬روحش٬خالقش و حتی خواننده اش منم.من.فقط من.منِ تنها

بعد از مدتها

بازم به سرم زد که بنویسم....هرچند الان با اون وقتام خیلی فرق دارم.حالا کنار همه زندگیم یه چیز دیگه ست٬یه چیزی که عجیبه...گاهی ناراحتم میکنه و گاهی خیلی خوشحال...گاهی نمیدونم از دستش به کجا پناه ببرم و گاهی دلم واسه کاراش تنگ میشه

پدر

سلام پدر...
انگار همین دیروز بود که صدای زیبای اذان گفتنت در گوشم طنین انداخت و اینگونه از همان آغازین حیات مرا به سوی نور و روشنی رهنمون شدی.
در لحظه لحظه ی زندگی ام با نغمه نغمه ی هدایتی آشنا شدم که تو سراینده اش بودی و 
مسیر زیستنم را با چراغهای ایمان ٬ دانش ٬ تلاش و  مهرورزی منور کردی.
حال چگونه این همه لطف و ایثار خدایی ات را سپاس گزارم.
                                                                      پدرم٬آموزگار زندگی
                                                                                روزت مبارک
                                 


.....و شب را برای آرامش قرار دادیم.....

نمیدونم چرا دیشب که خوابم نمیبرد٬به این فکر کردم که چه وقتهایی شبها به جای اینکه آرام بگیرم و بخوابم و خستگی کار روزانه رو از تن بیرون کنم بیدار بودم و هیچ آرامشی نیافتم.....

اون موقعها که درسخونتر بودم پیش میومد که تا ۳٬۲نصف شب بیدار باشم و به قولی خر بزنم...اما اون مال قدیما بود....

به نظر من یکی از شایعترین علت نخوابی های بشر درده.روزها شاید به علت کار و سرگرمی شاید هم به علت اطرافیان و شلوغی انقدر متوجه دردهامون نمیشیم اما شبها....

جدا از دردهای جسمی که با افزایش سن شیوعشون بیشتر میشه٬دردهای روحی هم بیشتروهم آزاردهنده ترند.

 وقتی شبا آدما با خودشون تنها میشن٬تمام آلام و تاثراتشون به ذهنشون که٬تو تاریکی بی دفاع شده٬یورش میاره.درد تنهایی٬درد غربت٬درد فقر و نداری٬درد دوری٬درد نادانی و هزاران درد و غم دیگه...

حتی اگه انقدر خسته باشی که تا سرتو رو بالش بداری خوابت ببره٬بازم کابوس دردها تنهات نمیذاره و صبح که از خواب پا میشی حس میکنی اصلا نخوابیدی....

خدایا پس این شب آرامش دهنده کجاست؟؟؟؟

*اما٬این نخوابیدن ها باعث میشه که صبح یه تئوریسین بشی٬باورت نمیشه این پست رو از اول بخون!!!!!!!!!!!!!

سال نو مبارک....ایشالا سال قلمبه ای واسه همه باشه

وای از دست این هکر های بی مغز بی ادب

هی.....تیم من برد اما من هنوز دپرسم