-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اردیبهشت 1386 10:12
میخوام عصبانی نشم اما نمیشه...میخوام این اتفاقها واسم بی اهمیت باشه اما نمیشه توی تضاد و تناقضی گیر کردم که یه سرش منطق سخت گیر و البته کاملا حق به جانبم نشسته یه سرش احساسات تند وتیزو آتیشی و به نظر تکانشی ام!!! شبها با کلی فکر به زور به خواب میرم...گاهی به این نتیجه میرسم که بی خیال دنیا.... صفا رو عشقه....دم رو...
-
پشیمانی
سهشنبه 18 اردیبهشت 1386 11:07
این روزها همش آرزو میکنم که این روزها بگذره.....به هزارو یک دلیل از این بیمارستان و محیطش و آدمای دوربرم بدم میاد از این همه حرفای احمقانه از غرض ورزیهای خودخواهانه از تحمل شرایطی که دیگران تحمیل میکنن بدم میاد از این همه زمانی که مونده تا بخش جراحی با این کشیکهای صعب العلاجش تموم بشه احساس بیچارگی میکنم از استرس...
-
سال نو مبارک
چهارشنبه 8 فروردین 1386 11:31
بعد از مدتها به خودم سرزدم سال نو شده و امیدوارم واسه همه سال خوبی باشه فردا یه روز عجیبه واسه من بعدا درموردش مینویسم حتما فعلا دعا میکنم همه چی به خوبی بگذره
-
انگار تمام....
چهارشنبه 4 بهمن 1385 12:00
بالاخره رسما تمام شد....دیشب ته ساعت ۱۱.۱۵شب باهم بودیم...تو همون رستوران مورد علاقه هردومون....hot line تو خیابون فاطمی....همه حرفایی که باید بهش میگفتم رو نگفتم.... گوشی موبایلشو به همراه دو تا کتابی که به مناسبت تولدش خریده بودم بهش دادم.... سلام خانم رنگین کمان (یغما گلرویی)و دیوان حمید مصدق.... پرسید با وجود اینا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 دی 1385 11:21
شش روز از عید غدیر میگذره...از اون روزی که من برای فکر کردن درباره ادامه رابطه با اون مهلت گرفتم.....برای مدت نامعلوم..... طی این مدت هزار جور فکر کردم.....نمیخوام چون به نظرم نامتناسبیم و بدبخت میشیم میخوام چون خیلی پاکه...اصلا قابل مقایسه با این آدمایی نیست که شرایط دیگه شون خوبه... دیروز که مسیج زد که فقط میخواستم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دی 1385 12:21
به شدت قاتی یا قاطی کردم......خداااااااااااااا..........
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذر 1385 08:36
چکار کنم.............................وقتی عقل و منطق در مقابل عشق قد علم میکنند؟!!!
-
این روز ها تمام میشوند
یکشنبه 19 آذر 1385 15:04
این روزها تمام میشوند قطعا..........فقط خدا کند به مرز استیصال من نرسد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آذر 1385 11:47
به نظرم انترنی از آدم بروس لی یا چنگیز میسازه تا دکتر........
-
نباید
دوشنبه 13 آذر 1385 14:22
یازده روز میگذره....دیگه به اینکه ممکنه ازش خبری بشه فکر نمیکنم...فقط منتظرم یک ماه تمام بشه تا بدون اینکه قانونی رو شکسته باشم بهش بگم آدرس بده تا اون گوشی زاپاست رو واست پست کنم. شنبه کشیکم...تو پاویون روی تخت دراز کشیدم و دارم برنامه هزار راه نرفته رو میبینم...احساس میکنم تمام جملات گویندگان خطاب به منه.... منطق...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 آذر 1385 08:43
تمام محاسبات تمام کسانی که فکر میکردند این وضعیت یه هفته هم دوام نمیاره بهم ریخت....دیروز یک هفته از آخرین روز با هم بودن ما گذشت .....من دیگه منتظرش نیستم.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذر 1385 11:43
خیلی برام عجیبه که انقدر اتفاقات مهم طی مدت کوتاهی افتاد.تقریبا ده روز پیش قرار بود دوستیمون رو ثخفیف درجه بدیم و بشیم دوتا دوست ساده اجتماعی...اما اون نذاشت...خوب منم نمیخواستم...بهش عادت کرده بودم ...البته الان نمیدونم دقیقا اسم احساسم به اون چی بود...خودم فکر میکردم دوستش دارم اما اون بهم گفت حس میکنه که من...
-
یه روز بزرگ
دوشنبه 29 آبان 1385 16:39
خدایا کمک کن که فردا واسم یه روز شاد باشه خدایا کاری کن که در آینده که به فردا فکر میکنم پشیمون و ناراخت نباشم
-
آخرش که چی؟
یکشنبه 7 آبان 1385 12:03
دلم یه دل تازه میخواد با رنگ متالیک.... دلم یه دل تازه میخواد با بوی انجل من دلم یه دل تازه میخواد مارکدار دلم یه دل تازه میخواد با کافه گودو آهای دل تازه کجا میفروشن؟ آها دل تازه سیری چند؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مهر 1385 21:09
ببین من هنوز هم نفس میکشم نفس در هوای قفس میکشم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهر 1385 18:54
تاب سوزم نیست و سازم شکسته است گویی تمام درها به روی شادیم بسته است قلب کوچک در میان سینه از روزگار سخت به خدا خسته است
-
این روزها
شنبه 25 شهریور 1385 12:09
بزرگتر که بشوم خیلی حرفها برای گفتن خواهم داشت....برای دختر یا پسری که خواهم داشت...حتی اگر هیچ وقت مادر نشوم حتما کودکی را بزرگ خواهم کرد فقط برای اینکه این حرفها را برای او نگه داشته ام.... این روزها٬روزهای بعداز دلهره امتحان کذایی٬روزهای آرامش کذایی بعد از امتحان٬ذهنم بسیار میچرخد....درگیر است....میدود٬میخورد زمین...
-
خدایا
سهشنبه 10 مرداد 1385 17:03
خدایا رحمی بکن! چرا؟ آخر چرا؟
-
حستگی
شنبه 24 تیر 1385 17:57
اصلا حوصله این تابستون کسل کننده با این کتابها رو ندارم......یعنی تا شهریور میشه تحمل کرد؟
-
تمام
دوشنبه 12 تیر 1385 10:46
آخرین امتحان آخرین سوالات و آخرین جوابها اما....... هزاران سوال دارم از ممتحن اصلی
-
آخرین روز
چهارشنبه 31 خرداد 1385 11:30
همیشه آخرینها برام سخت بوده.....هرچند هر پایانی سرآغاز یه شروعی بوده٬اما پایان سخت بوده...... پایان زندگی جنین٬پایان دوران کودکی و بازیهایی که به نظر بی پایان می آمدند٬پایان سال تحصیلی و رفاقت پر التهاب کودکانه٬...پایان تعطیلات تابستان٬پایان مدرسه دبیرستان٬پایان روزهای مانده به کنکور ......پایان دوستیهای گذرا....پایان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 خرداد 1385 08:38
میخوام به اینجا سر بزنید و نظرتونو بگین.... اولین بار که این وبلاگ رو توی لیست وبلاگهای به روز شده دیدم محض کنجکاوی به خاطر اسم جالبش سرزدم....خیلی واسم جالب بود....خودتون برین و ببینین.مشکل اینجاست که الان به این نتیجه رسیدم که نکنه همه این حرفای قشنگ نوشته یک نفر باشه اونوقت حس قشنگم پرپر شد...آخه درسته که اینا خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 خرداد 1385 11:02
دارم مقاله ای که یک ماه گریبانمو گرفته و ول نمیکنه تایپ میکنم و وسوسه میشم یه چیزی هم اینجا بنویسم دیشب بدجوری متمایل به گریه بودم٬خیلی خود باخته بودم و تنهایی بدجوری روح و روانمو آزرده میکرد...دیشب دلم سفر میخواست...تنها...آروم ....به یه جای دور..اما کتاب باز روی میز٬جملات فارسی که منتظر بودن به انگلیسی ترجمه بشن و...
-
حیرت
سهشنبه 23 خرداد 1385 11:07
یک جای جدید پیدا کردم اگه اجازه بدهند لینکش را مینهم در لینکدانی بسیار خفن است بسیار آدمی را قیزیلی مینماید
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 خرداد 1385 09:21
یک امتحانی من بدهم با نمرة زیر۱۰ استرس داره منو میکشه....خدا کی میشه این امتحانای جانسوز تموم بشه
-
نه راه پس نه راه پیش
پنجشنبه 18 خرداد 1385 08:20
حرفی زدم.....که شاید نباید ....شاید می باید..... حق داره.....منم اگه جای اون بودم نمیتونستم تحمل کنم یه چیزی به این عجیبی و شاید مهمی ازم پنهون باشه ....اما آخه اینجا مال منه...الان اولین نوشته هامو خوندم....نوشته بودم اینجا جایی که جسمش٬روحش ٬خالقش٬مخلوقش منم...........پس چرا میخواد با این خدا سر خدایی کردنش لج...
-
تفاهم شاید هم توافق
چهارشنبه 17 خرداد 1385 12:26
با اینکه خیلی چیزها برایم روشن شده...اما به یک تفاهم نامه دست پیدا میکنیم.....من احساس میکنم توافق ما کمی حس تسلیم من و تغلیب !!!! اورا با خود همراه دارد...او احساس میکند اوضاع خوب است و شاید هم کمی احساس میکند که خیلی!!! کوتاه آمده است من با این نگرش که اعصاب خوردی هم حدی دارد و اصلا آیا در این برش زمانی لازمست یا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خرداد 1385 11:57
ثابت کردم به خودش...به من که مدتها بود ثابت شده بود.....باور نمیکرد انقدر لجباز باشم ....امتحان شدنش و باختنشو قبول نداشت.... نمیدونم چرا ما آدما وقتی یه چیزی با دلیل و مدرک بر خلاف گفته های خودمون بهمون ثابت میشه با شدت و حدت سعی در اشتباه جلوه دادنش داریم..... مثلا....من بگم درسم خیلی واسم مهمه...بعد ...مثلا اگه به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خرداد 1385 08:56
ترسم از بازگشت است......نمیدانم چه خواهد شد...نمیدانم چه خواهم کرد.....میترسم از اینکه باز کودکی دل شکسته باشم!!!!
-
آخه چه عنوانی میتونه داشته باشه
چهارشنبه 10 خرداد 1385 14:24
یکی از بدترین شبهای زندگیم بود.همه چی خیلی خوب شروع شد خیلی راحت و آروم دلم واسه اون پسر بچه ٬سبحان٬که هی میخواست ماشین کنترل از راه دورشو رو لبه پله حرکت بده و باباش میترسید که ماشین بشکنه و نمیذاشت میسوزه....دلم واسه اون خانومه که شوهرش تمام مدت با بچه بازی میکردو اونو تنها گذاشته بود میسوزه...دلم واسه اون دختربچه...